بهار در شعر فارسی

بهار دیگری آغاز شد. نمیدانیم، باید "ایمان بیاوریم به آغاز فصل سردی" که تا ژرفترین لایههای جانمان رخنه کرده است، یا "بهار را باور کنیم" که " روی هر شاخه و کنار هر برگی" شمعی بر میافروزد و حتی از لابلای "سنگ و خارا سنگ" سبزینهها برمیدماند؟ پنجرهها را که بگشائیم، بهار را باور میکنیم. معجزه باران را باور میکنیم و روح نسیم را که " در همین کوچههای تنگ، با همین دستان تهی" بر دمیدن سبزهها را و شکفتن جوانهها را جشن میگیرد.
ادبیات فارسی، سرشار از "بهارانه"هاست. از فرخی و منوچهری و نظامی تا فروغ و نادرپور و سهراب همه ستاینده بهارند و چشم انتظار فرا رسیدن آن. تنها نه از آن روی که زیبا و رنگین و شادی زاست، از این روی نیز که " دگرگونساز" است. نو ساز است. کهنهها را میروبد. رکود و سکون را برمیچیند و همه چیز را به جنبش و حرکت در میآورد. از همین جاست که بهار به عنوان فرا گیرترین "نماد" در شعر معاصر ایران به کار گرفته میشود.
اندام زمهریر شکست
در شعر کهن فارسی، "بهار" مفهوم گستردهای است که محور تصویر سازیهای شاعرانه میشود. بهار آفریننده است و زاینده زیبائی و از همین روی در تفسیر و تعبیر امروزی، پوششی نمادین نیز پیدا میکند. شاید همین دلبستگی شاعران کهن به مفهوم بهار، امروزیها را به بهرهگیری گستردهتر و ژرفتر از وجوه تمثیلی آن برانگیخته باشد.
رودکی شاعر نابینای قرن سوم- چهارم هجری، که او را به درستی پدر شعر فارسی مینامند- جوان شدن مرد پیر را به رنگ و بوی بهار مِژده میدهد:
آمد بهار خرم با رنگ و بوی طبیعت
با صد هزار نزهت و آرایش عجیب
شاید که مرد پیر بدین گه شود جوان
گیتی بدیل یافت، شباب زپی مشیب
زنان شاعر نیز از تصویر سازی بهاری غفلت نکردهاند. " رابعه" (قرن چهارم) بهار را " عاشقانه"تر تصویر میکند:
ز بس گل که در باغ ماوا گرفت
چمن رنگ ارتنگ مانی گرفت
مگر چشم مجنون به ابر اندر است
که گل رنگ رخسار لیلی گرفت
"فرخی سیستانی" ( قرن چهارم و پنچم )، از بهار تازه روئی میگوید که دلانگیزتر از سال پیش جلوه کرده است:
امسال تازهرویتر آمد بهار
هنگام آمدن نه بدینگونه بود، پار
از کوه تا به کوه بنفشهست و شنبلید
از بیشه تا بیشه سمنزار و لالهزار
درخشانترین تصویرپردازیهای بهاری را "نظامی" (قرن ششم) برای ما به یادگار گذاشته است:
او میگوید گرمای بهار، "اندام زمهریر" را شکسته است. چند بیتی بیشتر از او را میخوانیم:
سبزه خضر وش، جوانی یافت
چشمه آب، زندگانی یافت
ناف هر چشمه رود نیلی شد
هر سبیلی به سلسبیلی شد
اعتدال هوای نوروزی
راست رو شد به عالم افروزی
سبزه گوهر فزود بینش را
داد سر سبزی آفرینش را
نرگس تر به چشم خواب آلود
هر که را چشم بود، خواب ربود
شبنم از دامن اثیر نشست
گرمی، اندام زمهریر شکست
بهاریه معروف " سعدی" (قرن هفتم) آنقدر روان است که بازخوانیاش همیشه لذت بخش خواهد بود:
بامدادان که تفاوت نکند لیل و نهار
خوش بود دامن صحرا و تماشای بهار
این همه نقش عجب بر در و دیوار وجود
هر که فکرت نکند نقش بود بر دیوار
آدمیزاده اگر در طرب آید چه عجب
سرو در باغ به رقص آمده و بید و چنار
حافظ (قرن هشتم) نیز از دیدار بهار سرا پا شور و شوق میشود ولی اندیشهاش نیز به کار میافتد:
مژده ای دل که دگر باد صبا باز آمد
هد هد خوش خبر از طرف سبا باز آمد
عارفی کو که کند فهم زبان سوسن
که بپرسد که چرا رفت و چرا باز آمد؟
وحشی بافقی(قرن دهم) در بهاریه خود حیرت میکند که چگونه درختانی که تا دیروز عریان بودند، جامه لعل و زمرد به تن کردهاند:
بهار آمد و گشت عالم گلستان
خوشا وقت بلبل، خوشا وقت بستان
زمرد لباساند یا لعل جامه
درختان که تا دوش بودند عریان
دگر باغ شد پر نثار شکوفه
که گل خواهد آمد خرامان خرامان
بهاریههای دوره مشروطیت به اقتضای زمانه با اندیشههای سیاسی و اجتماعی درآمیخته و زمینه را برای نمادپردازیهای روزکار ما هموار کرده است ، با این تفاوت که در شعر نوی ما نمادها از مرحله سادگیهای بیانی دوره مشروطیت فراتر رفته و گاه آنچنان پیچیده و چند معنائی شده است که بدون توضیح شاعر نمیتوان آنها را دریافت.
خطبه بهاری
بهارانههای شاعران نوآور را با شعری از فریدون توللی آغاز میکنیم. اگر شاعران کهن، بهار را هنگامی دلپذیر مییافتند که یار نیز در کنار باشد و جام می بگرداند، توللی در بهار به "شعر شاداب" خود میاندیشد که " زنبق آسا، ترد و عطرافشان و مست" از " باغزار" سر بر میآورد. او در فضای اثیری شاعرانه است که با یار خود خلوت میکند. بهار، شعر را بر میدماند و یار در آئینه شعر جلوه میکند
غنچه در بازوی نازآلود یاس
با شکفتنهای اخترها، شکفت
یاد او رقصان و عریان در خیال
خند خندان جلوهگر شد از نهفت
ابر غم در تیرگی بارید و رفت
دل طراوت یافت زین بارندگی
خنده زد چوصبح غمناک بهار
باز بر من صبح پاک زندگی
بهار برای نادر نادرپور آنچنان برانگیزاننده است که برایش خطبه میخواند. خطبه بهاری او یکی از زیباترین بهارانههای معاصر است و تصویر سازی در آن در اوج توانائی است. صبح بهار شاعر را به "سحرگاه خردسالی" میبرد و بنفشه بوی این سحرگاه را به "کوچههای مهآلود بی چراغ" میآورد.
طلای روز در آیینههای جوی چکید
چمن ز روشنی و آب تاروپود گرفت
شکوفهها همه چون پیلهها شکافته شد
هوا لطافت ابریشم کبود گرفت
شاعر سپس از بهاری چنین دلانگیز، که مثل "مسیح تازه نفس"، " مردگان نباتی را رشک زندگان میکند" و "آتش نارنج را از شاخه سبز، به یک نسیم بر میافروزد و میرویاند"- میخواهد که او را به وادی سر سبز خردسالیاش ببرد و به " خامی آغاز زندگی" بسپارد.
سهراب سپهری، بهارانهای دارد که بیشتر انتظار و آرزوی بهار را تصویر میکند. اسفند ماه است.
مانده تا برف زمین آب شود
مانده تا بسته شود این همه نیلوفر چتر
ناتمام است درخت
زیر برف است تمنای شنا کردن کاغذ در باد
مانده تا سینی ما پر شود از صحبت سنبوسه و عید
سهراب وقتی بهار میآید و طبیعت را بارور میسازد پر میشود از نور و شن، از دار و درخت و میگذارد که تنهائی، آواز بخواند. سهراب همیشه بهاری در ژرفنای جان خود دارد که پائیز را دلپذیرتر میسازد. او از بهار شکفته در جهان خود میخواهد که دررگها نور بریزد و " سیب سرخ خورشید" را در "سبدهای خواب آلوده" بگذارد. میخواهد دشنامها را ازلبها برچیند و دیوارها را از جا بر کند. خواهد آمد تا سر هر دیواری، میخکی بگذارد و پای هر پنجرهای شعری بخواند... و شعر سهراب روانتر و پر توانتر از آن است که بشود در برابرش پایداری کرد.
گریه با دل شاد
شیواترین بهارانهها را میتوان در شعر فریدون مشیری پیدا کرد. او نیز جان شیفته بهار است. اگر چه خود، این جا و آن جا پامال خزان زدگیهاست، ولی همیشه با آغوش باز به پیشباز بهار میرود.
ای بهار، ای همیشه خاطرت عزیز
عاقبت کجا، کدام دل، کدام دست
آشتی دهد من و تو را؟
تو به هر کرانه گرم رستخیز
من خزان جاودانه پشت میز
یک جهان ترانهام شکسته در گلو
شعر بی جوانهام نشسته روبرو
پشت این دریچههای بسته من زنم هوار
ای بهار، ای بهار، ای بهار
مشیری در بهارانهای دیگر، ایستاده در آستانه بهار، نشانههای فرا رسیدن آن را تصویر میکند. از" بوی باران ، بوی سبزه، بوی خاک" میگوید و از شاخههای شسته و باران خورده، پاک. "نغمه شوق پرستوها" را میشنود و نجوای "خلوت گرم کبوترهای مست را" بهار در راه راست و نرم نرمک از راه میرسد. شاعر به حال روزگار غبطه میبرد و دل خود را ندا میدهد که اگر روزگاران، خوش و خرم نیست و چیزی از جامه و باده رنگین در بساطش نیست، نباید تنها و غمگین بماند.
ای دریغ از تو اگر چون گل نرقصی با نسیم
ای دریغ از من اگر مستم نسازد آفتاب
ای دریغ از ما اگر کامی نگیریم از بهار
گر نکوبی شیشه غم را به سنگ
هفت رنگش میشود هفتاد رنگ
مشیری در بهارانه دیگری همه حس و حالش و شیره جانش را مایه گذاشته است. پرچمی افراشته از پایداریهای درون گرایانه. اگر چه آغشته به اشک و خون، ولی نیرو ساز و توان بخش. "ما که دلهایمان زمستان است" ما که "باغ و بهارمان" پژمرده است و با همه دردهای ریز و درشتی که در دل داریم، " سر راه شکوفههای بهار" را میگیریم و " گریه سر میدهیم با دل شاد/ گریه شوق با تمام وجود"/ سالها میرود که از این "دشت وحشت" بوی گلی و صدای بال پرندهای برنخاسته است. تنها "اهرمن" از این دشت میگذرد که " گامش ضربه هول و مرگ و وحشت" است. اژدهائی است که " نفسهای تند زهر آگینش" تنها " دود بر روی دود" میافزاید و ما از دور به سلامی به بهار دلخوشیم:
با همین دیدگان اشک آلود
از همین روزن گشوده به دود
به پرستو، به گل، به سبزه، درود
حرف آخر شاعر با ما این است که:
پیش پای سحر بیفشان گل
سر راه صبا بسوزان عود
چرا؟
ه- الف- سایه، با بهارانه معروفش که " بهار غم انگیز" نام دارد، توان بخش پایداریهای ما میشود. سرودهای که بیش از پنجاه سال عمر دارد ولی گوئی همین امروز- و به ویژه برای امروز دردانگیز ما پرداخته شده است. شعر خوب ماندگار یعنی همین، که نیروی همه زمانی- و مکانی- داشته باشد. آنچنان فرا گیر باشد که هر زمان بتوان زمانه را در آن دید! سایه در آغاز بهارانه، از دست بهاری میموید که " در هر نسیمش بوی خون است" از " نرگسهای سر در گریبان" و " قمریان به گوشهای خزیده"، از " مطربان بی سرود" و " ساقیان بی درود" میگوید و بعد چراهائی را پیش میکشد که چراهای همه ما و امروز ماست:
چرا خورشید فروردین فرو خفت
بهار آمد گل نوروز نشکفت
مگر خورشید را پاس زمین است
که از خون شهیدان شرمگین است؟
مگر دارد بهار نو رسیده
دل و جانی چو ما در خون کشیده؟
شاعر بهار غم انگیز را تصویر میکند، ولی آن را بر نمیتابد و در انتظار بهار دیگری که به باور او در راه است، میماند. باید این خواب زمستانی را بر هم زد. آبی به سر و روی کوه و دشت و صحرا پاشید و غبار سنگین غم و ماتم را از دل و جانها سترد. باید نسیم را وزانید، باران به راه انداخت و باید از گل ومی آتشی ساخت و پلاس درد و غم را در آن سوزانید. امید سایه که امیدی آرمانی است به یقین پهلو میزند. اگر صدها خزان تباهی بیاورد، باز "گلهای سرخ" از این " خون گل آلود" بر خواهد دمید و این شاخههای شکسته خشک "پر از بید مشک" خواهد شد.
تو خامشی، که بخواند؟
مهدی اخوان ثالث حیرت زده از پرندگانی که بر شاخههای برهنه درختان اسفندی، قیل و قال میکنند، میپرسد که در این " بیغوله مهجور" از کدام " جام و پیغام صبوحی"، قرار از دست دادهاند، شاد میشنگند و میخوانند؟ پرندهها پاسخ آماده در منقار دارند: بهار در همین نزدیکیها، روی کوههائی که " شنل برفینه" آنها به " دستار گردن" تبدیل شده، پیدا است:
بهار آن جاست، ها، آنک طلایهی روشنش چون شعلهای در دود
بهار این جاست در دلهای ما، آوازهای ما
و پرواز پرستوها در آن دامان ابر آلود
هزاران کاروان از خوبتر پیغام و شیرینتر خبر پویان و گوش آشنا جویان
حرف آخر پرندهها پرسشی است گزنده از شاعر:
تو چشنفتی به جز بانگ خروس و خر
در این دهکور دور افتاده از معبر؟
این همان " بهار" است که در اندیشه محمد رضا شفیعی کدکنی آمده، از سیم خار دار گذشته و " در هزار آینه جاری شده" است. او در آستانه بهار و در صحراهای تاریک شب، به نام گل سرخ خطبه میخواند تا همه باغها را بیدار و بارور کند. تا کبوتران سفید از نو به آشیانههای خونین خود باز گردند. او " پیام روشن باران" را میشنود و " حریق شعله گوگردی بنفشه" را میبیند. ولی پیامی نیز برای مخاطبان شعر خود دارد:
تو خامشی، که بخواند؟
تو میروی، که بماند؟
که بر نهالک بی برگ ما ترانه بخواند؟
بخوان به نام گل سرخ و عاشقانه بخوان
حدیث عشق بیان کن، بدان زبان که تو دانی