'گویا و خموش'؛ گفتگو با بهمن فرسی، نقاش نمایشنامهنویس

تعدادی از تازهترین نقاشیها و مجسمههای بهمن فرسی، نویسنده، نمایشنامهنویس و نقاش سرشناس هفته گذشته در مرکز مطالعات ایرانی در لندن به نمایش در آمد.
بهمن فرسی اگر چه بیشتر به خاطر قصهها و نمایشنامههایش شناخته میشود، اما از همان آغاز فعالیت هنری، همواره رنگ و خط را نیز در کنار کلمات به کار گرفته است. او در نقاشی هایش همچون قصههایش درد تنهایی بشری را نجوا میکند. او نظارهگری است که با کلمات و رنگهایش درهم ریختگی اجتماعی را با تامل بر بیگانگی مردم و احساس نومیدی در زندگی بازتاب میدهد، اما خود به این ناامیدی تن نمیدهد.
بهمن فرسی در ترکیببندی تابلوهای نقاشیاش با استقاده از موتیفهای نمادینی چون درخت، بدن حیوان، استخوان، فرش، نسخههای خطی، مینیاتور و خط نوشتههایی که بیشتر به رمز و راز میمانند، خیام وار، گویا و خموش، تجربههای انسان امروز را با شیوهای عصیانگرانه و فرمهایی دفرمه شده بیان میکند.
به بهانه نمایش ۳۰ تابلو نقاشی و هشت مجسمه تازه بهمن فرسی در لندن، با او به گفتگو نشستم.
آقای فرسی شما بیشتر به عنوان نویسنده و نمایشنامه نویس شناخته شدهاید، اصلا چه شد که به سراغ نقاشی رفتید؟
نقاشی همیشه با من بوده. کلاس دوم در دبیرستان خاقانی یک معلم نقاشی داشتیم به نام مصحف که نمیدانم سرنوشتش چه شد ولی مجسمهساز خیلی خوبی بود و اصرار داشت که ما هم مجسمه بسازیم. من برای مصحف چند بار با گچ مجمسه ساختم و او مرا تشویق کرد که بیشتر از این کارها بکنم. خب من در واقع این کار را برای خودم میکردم، بیشتر با گچ مجسمه میساختم و بعد هم طراحی میکردم، کارهای سیاه قلم. نقاشی همیشه همراه نوشتن با من بود حتی در دورهای که کار تئاتر میکردم همیشه در فاصله دو نوشتن، نقاشی میکردم؛ منتهی برای خودم. هیچ قصد عرضه و نشان دادن در کار نبود و علتش هم این بود که من هنر نقاشی را به عنوان حتی یک نوع درمان برای خودم اختیار کرده بودم.
اصولا معتقدم که هنر نقاشی یکی از زیباترین و آرام بخشترین هنرهاست و پیکر تراشی. من با چوب کار میکنم و بعد شروع میکنم به بازی با رنگ و چوب. من این حرف میکلآنژ را قبول ندارم که میگوید من کاری نمیکنم، هر چه من خلق میکنم توی سنگها هست، من کاری نمیکنم و تنها اضافات آن را میزنم. خب این حرف خیلی قشنگ و فیلسوفانهای است ولی من معتقد نیستم که این کارها توی چوب هست؛ نه، این منم که از راه بازی و تماشای مجدد و تغییرات کوچک به این شکل میرسم.
یعنی هیچ وقت کارهایتان را به نمایش نگذاشته بودید؟
با اینکه نقاشی همیشه با من بوده، اما ظاهرا به این دلیل که عرضه نشده، بعضیها خیلی فکر میکنند که این کار جدیدی است.
البته من در ایران هم نمایشگاه داشتم، یک بار به پیشنهاد دوست شاعر نازنین، پروین دولت آبادی، و بار دیگر به پیشنهاد و اصرار دوست شاعر و نقاشم سهراب سپهری.
بعد که برای یک کار تحقیقی در باره تئاتر به لندن آمدم در قبل از انقلاب، نقاشی کار جدیتری شد چون یک راه درآمد هم بود. البته من هیچ وقت به خاطر فروش کار نکردم. کار من همین است که هست. مردم گاهی از آنها خوششان میآید و گاهی نه. ولی چون مدام در تغییر بودهام و معتقد به ماندن در یک سبک و کار با یک نوع خاص از مصالح نیستم، فکر میکنم همین تنوع کارها باعث شده که مردم کارها را دوست داشته باشند به خصوص کارهای دوره اخیر را که در آنها با تکههای دریده قالی و تنههای بریده درخت کار کردهام. این عناصر و مصالح احتمالا باعث شده که کارها به احساسات مردم دامن بزند و آنها را به سفر ببرد، همان طور که خودم هم یکی از این مسافران بودهام.
گفتید نقاشی همیشه برای شما درمان و نوعی دوای درد بوده، مخصوصا در فاصله نوشتنها، چه رابطه ای بین رنگ و کلمه برای شما وجود دارد؟
در سال ۱۹۸۴ در مرکز فرهنگی لهستانیها نمایشگاهی داشتم. یک روز یک آقایی آمد و گفت شما هنرمند این کارها هستید؟ گفتم بله. گفت شما کار خیلی عجیبی کردهاید، شعر قالی را از دل قالی درآوردهاید. شما شعر را از یک مدیوم افقی به صورت عمودی در آوردهاید. اگر با زبان آن تماشاگر بخواهم بگویم، من در کارهای بعدی نه تنها مدیومها را از حالت افقی به حالت عمودی، بلکه آنها را به حالت پرواز درآوردم.
من حاصل این نمایشگاه را در مقاله بلندی نوشتم به عنوان «چند میخ به تابوت یک نمایشگاه» و در آنجا توضیح دادم که اصولا ارتباط ما با خط و ارتباط خط با معنا و فرم چیست. شما وقتی میگویید پر، این کلمه یک پ دارد و یک ر. ولی چرا اصلا آن آغاز کننده فکر کرده اسم این موجودیت را در طبیعت بگذارد پر، و بعد آن را گسترش بدهیم و برسیم به کلمه پرواز و اینکه چرا این کلمه از پ، ر، و، ا، ز، تشکیل شده و چرا بلافاصله در ذهن ما یک بیوزنی را به بار میآورد و ما نفس پرواز را از آن درک میکنیم. من فکر کردم در کار کالیگرافی که ما در ایران شروع کردیم پایه ما غلط بوده، پایه ما خطاطی با معناست و خطاطی به صورت نقش روی کاغذ و زندگی افقی آن را از نگرفتیم. من نه تنها میخواستم خط از حالت افقی بیرون بیاید بلکه درهم بشود برای همین یک دورهای من نسخههای قدیمی خطی و چاپ سنگی را پیدا میکردم و بعد اینها را خیس و مچاله میکردم و بعد کمی باز میکردم و این خط ها آن وقت شکسته توی دل همدیگر میرفتند و بعد من از اینها کپی میگرفتم بعد کپی را منتقل میکردم روی بوم بعد تازه رنگ میگذاشتم این فرآیند، این حالی به حالی شدن مکرر و استحالهای که در تمام این مراحل میشد، یک چیزی از جوهر خط را به ما میداد.
بچههای اولیه که رفتند توی کار کالیگرافی واقعا خط را از هندسه خودش خلاص کردند، ولی حالا دوباره میبینیم کار تبدیل به خوشنویسی شده. یک کلمه را مینویسند و بعد از یک طرف دیگر مینویسند و به هم میچسبانند بعد اسمش را میگذارند هنر. به عقیده من هنر باید بتواند خودش را از فرم آزاد کند. تنها آن موقع است که خودش میتواند از درون سخن بگوید.
دورههای کاری شما از لحاظ سبکی و موضوعی به چند دوره تقسیم میشوند؟
اگر بخواهم تماشاچی خودم باشم باید اول مقدمهای بگویم. در زندگی ایرانی ما، در فرهنگ ما، نفس سمبل و نفس سوررئالیسم ذاتی کار ماست. با توجه به اینکه هنر نقاشی هنری ممنوع بوده و ایرانی اجازه نداشته کار کند، اما رفته و یک راههایی پیدا کرده یک فرمهایی پیدا کرده است. برای همین مثلا نقاشی تبدیل شده به کتیبه، به کاشی، به پرده قلمکار. تمام اینها پیدا کردن راههایی است برای بیرون رفتن از سانسورهای حکومتی و دینی و...
من هم از این قاعده مستثنی نبودهام و راههای مختلف را رفتهام و به صورتهای مختلف کار کردهام. در دورههای اولیه، رفتم سراغ فیگوراتیو و در این کار فیگوراتیو چند تا موتیف را انتخاب کردم. مثلا فکر کردم کارهایی بکنم که در آنها یک حیوان باشد بعد یک ساز باشد و یک نوازنده باشد به همین دلیل یک سری کار دارم که در آنها یک زن دارد تار میزند و یک گربه هم بغل دستش است، منتهی دفرماسیون پیکره این زن و گربه در عین حال که فیگوراتیو است اما فرمی متفاوت است که من را راضی میکند. به این معنا که از طبیعت محض کناره بگیرم و یک پرورش دیگر به فیگورهای خودم بدهم.
یک دوره، سخت و سفت به کار کالیگرافی پرداختم به معنایی که خودم میپسندم یعنی به کارگیری کلمات بدون معنا. فقط در یکی از تابلوها یک کلمه در نقاشیهایم وجود داشت: «او». دو تا حلقه زنجیر گره شده به همدیگر. یک کلمه او هم یک گوشه دیگر تابلو بود. این کالیگرافی محض کلمه بدون معنا، دورهای است که من سخت توصیه میکنم معنا را از کلمه دور کنند.
یک دوره هم کار عجیبی کردم. مادربزرگم با پای مرغ یک سوپ لعابدار درست میکرد. یک بار که داشتم این را میخوردم گفتم این استخوانها را چکار میکنی گفت میاندازم دور. گفتم اینها را برای من نگه دار و کلی استخوان جمع کردم و بعد اینها را با سرکه شستم و توی سرکه خواباندم و بعد یک سری موزاییک درست کردم روی بوم. فقط کمی این استخوانها را سنباده میزدم شبیه منبت کاریها که البته با استخوانهای پای مرغ درست شده بودند. سهراب سپهری این کارها را دید و به اصرار او یک نمایشگاه از این سری کارها در گالری سیحون تهران گذاشتم.
یک دوره دیگر کولاژ کار کردم کولاژ فیگوراتیو و یک جور فقط بدن زن. قسمت های ممنوع را میبریدم و روی آنها کار میکردم.
بعد دوره نسخههای خطی و چاپ سنگی بود که در بارهاش توضیح دادم.
و بعد دوره قالی است که در مجموعه قبلی هم به همین موضوع پرداختم و هنوز هم کارم باهاش تمام نشده است و این نمایشگاه هم ادامه همان مجموعه است با این تفاوت که در اینجا تنههای درخت هم اضافه شده است و دیدم که چه خوب است که با همین قالیها ترکیب بشود چون ما همان طور که تکههای از هم دریده قالی هستیم، موتیفهای پریشان و ولو در جهان قالی هستیم، همانطور تنههای بریده هم هستیم. ما شاخه و ریشههایمان در آنجا مانده ولی تنه ما نشان میدهد که دارد حرکت میکند؛ با اینکه ریشه و شاخههایش با آن نیستند، اما دارد حرکت میکند. حالا ما چی کار داریم میکنیم؟ همچنان نوحه جدایی سر میدهیم. اما من خودم سعی میکنم پیوند را نشان بدهم. درست است که اینها تجزیه شدهاند، اما نگاهشان به سوی یک ترکیب است و این البته کاری است که هنر نقاشی انجام میدهد. ما در نقاشی، تجزیه نمیکنیم، ترکیب میکنیم.
از عنوان تابلوها برایمان بگویید ترکیبهای وصفی که آدم را با توجه به تابلو غافلگیر میکند، مثلا کلانتر محله، نپوشاک، فشن شو، پهلوان بازارچه و یا خروش سرخ...
من معمولا عنوان را اصلا قبول ندارم حتی اگر به صورت یک کلمه باشد چون یک نقصانی است برای هنرهای تجسمی در حالی که هنر تجسمی خودش باید حرفش را بزند. اما این مساله به درجه توقع، انتظار، فهم و تکامل بینایی و تجربه و و محیط و تماشاچی هم بستگی دارد.
من این دفعه با خودم لج کردم و نه تنها برای همه تابلوها اسم گذاشتم، بلکه گاهی اسمهای خندهداری بر آنها گذاشتم. مثلا اینجا یکی از سرگرمیهای مردم فشنشو است و این روزها گاهی پوشاک، نپوشاک است. البته این نامگذاری اثر خودش را هم دارد و مثلا ذهن بیننده را دو شقه میکند وقتی تابلویی را میبیند که در آن از پوشاک و بدن خبری نیست، ولی نامش شده نپوشاک. جمع اینها آن تضاد خوبی را که بیننده باید داشته باشد تا با کار درگیر شود، ایجاد میکند. شاید از این نمایشگاه به بعد، دیگر اصرار نداشته باشم که کارهایم عنوان نداشته باشند.
نمایشگاههای پیشین بهمن فرسی
۱۹۵۸ نخستین بینال تهران، ایران
۱۹۶۴ دومین بینال تهران، ایران
۱۹۶۶ مرکز فرهنگی شیوا، تهران
۱۹۶۷ دی. ام. هاوس، نیویورک، آمریکا
۱۹۷۶ گالری سیحون، تهران، ایران
۱۹۸۲ پرایس رابین گالری، واشنگتن دی سی ، آمریکا
۱۹۸۳ حاجی ئورینتال راک، مریلند، آمریکا
۱۹۸۴ سیتی یونیورسیتی، لندن ، انگلستان
۱۹۸۶ مال گالری، لندن، انگلستان نمایش مشترک با شارلوت انگلفی پیکر تراش و طراح مجار
۱۹۸۸ پسک گالری، مرکز فرهنگی لهستان، لندن، انگلستان
۱۹۹۰ هیل گالری، لندن، نمایش گروهی با صادق تبریزی، شهلا صفرزاده، فرهاد سلطانی، فریده لاشایی
۱۹۹۰ حاجی ئورینتال راک، مریلند، آمریکا
۱۹۹۳ هیل گالری، لندن، انگلستان
۱۹۹۶ کوتس ساندبک نمایشگاه شهر ئو ستر هلتس شارمبک، آلمان
۲۰۰۰ کتابخانه مطالعات ایرانی، لندن، انگلستان
بهمن فرسی
بهمن فرسی نویسنده، نمایشنامه نویس، بازیگر و نقاش متولد ۱۳۱۲ در تبریز است. اولین داستانهای او در سالهای ۱۳۳۹ و اوایل دهه ۴۰ در مجلاتی نظیر ایران آباد و کتاب هفته به چاپ رسید. اولین کتابش با نام زیر دندان سگ در سال ۱۳۴۳ منتشر شد و پس از آن با انتشار کتابهای گلدان، چوب زیر بغل، شب یک، شب دو جایگاه خود را به عنون یک نویسنده و نمایشنامه نویس در ادبیات معاصر ایران تثبیت کرد.
از بهمن فرسی تاکنون بیش از ۱۲ نمایشنامه، پنج مجموعه داستان، پنج مجموعه شعر و یک رمان منتشر شده است. او همچنین در چند نمایشنامه و فیلم سینمایی از جمله پستچی و دایره مینا هر دو به کارگردانی داریوش مهرجویی بازی کرده است.