در سوگ ساراماگو، پیری بینا در میان کوران
- علی امینی نجفی
- پژوهشگر مسائل فرهنگی

ساراماگو خود را صدای کسانی میدانست که صدای آنها به جایی نمیرسد
ژوزه ساراماگو که روز جمعه ۱۸ ژوئن در لانزاروت از جزایر قناری درگذشت، در سراسر زندگی با ادبار و بدبیاری روبرو بود. میتوان گفت که دنیا به کام این مرد پرتغالی نبود:
در سال ۱۹۲۲ در یک خانواده فقیر روستایی به دنیا آمد. پدرش رعیت بود و مادرش زنی زحمتکش و بیسواد. نام پسر در شناسنامه عوضی وارد شد، "چون کارمند ثبت احوال مست بود!"
ساراماگو سه ساله بود که خانوادهاش از فشار فقر و فاقه به لیسبون، پایتخت کشور کوچ کرد. در آنجا پدرش دیگر رعیت نبود، بلکه مانند بیشتر "غربتیها" پاسبان شد. اما خانواده همچنان فقیر بود و پسری که آرزو داشت نویسنده شود، نتوانست به دبیرستان برود.
پسرک برای کمک به معاش خانواده، جوشکار شد و بعد به کارهای مختلفی دست زد.
تازه در بالای چهل سالگی بود که ساراماگو توانست به عنوان نویسنده و روزنامهنگار کاری پیدا کند. و در این حرفه هم با مصیبت سانسور روبرو شد. او بیشتر زندگی خود را در دیکتاتوری سیاهی گذراند، که چکمهپوشان بر میهن او تحمیل کرده بودند.
اولین کتاب ساراماگو به نام "اشعار محتمل"، در سال ۱۹۶۶ منتشر شد که او ۴۴ سال داشت. در سن ۴۷ سالگی وارد حزب کمونیست شد، که فعالیت آن در پرتغال قدغن بود. این سنی است که معمولا آدمها با کمونیسم وداع میکنند!
شهرت ساراماگو پس از سقوط حکومت نظامیان (۱۹۷۵) در حوالی ۶۰ سالگی شروع شد. او با رمانهایی مانند "امید در آلنتژو"، "یادبود" و "سال مرگ ریکاردو ریس" به عنوان پرخوانندهترین نویسندهی زبان پرتغالی شناخته شد.
بدبینی درمانناپذیر!
در سال ۱۹۹۵ شاید نه بهترین، اما معروفترین اثر ساراماگو منتشر شد، به نام کوری یا "شهر کوران" که به دهها زبان، و چند بار به زبان فارسی، ترجمه شده است.
تنها خوششانسی ساراماگو دریافت جایزه ادبی نوبل بود که در سال ۱۹۹۸ یعنی در ۷۶ سالگی نصیبش شد! او در نطق سپاسگزاری خود در مراسم گفت که داستانگویی را از پدربزرگ خود فرا گرفته است. "پیرمرد خواندن و نوشتن نمیدانست، اما باهوشترین آدمی بود که در عمرم دیدم."
چنین آدمی چرا باید "خوشبین" باشد؟ یک بار با همان طنز نیشداری که در آثار اوست، گفته بود: "من بدبین نیستم، فقط آدم خوشبینی هستم که خوب از اوضاع باخبر است!" و بعد با لحنی تلخ و جدی گفت: "بیایید قبول کنیم که در دنیای کثافتی زندگی میکنیم. میلیونها انسان به دنیا میآیند، تنها برای این که رنج ببرند. هیچکس هم اهمیت نمیدهد". و افزود: "توی این دنیا فقط احمقها و میلیونرها خوشبین هستند."
پیرمرد سرکش
ژوزه ساراماگو دهها داستان و نمایش و شعر تألیف کرد و چیزی نگذشت که در میان مدرنهای کلاسیک جایگاهی شایسته یافت. میلیونها خواننده از فن روایت، تخیل غریب و ذوق خلاقیت او لذت میبرند؛ اما این نویسنده همواره گفته است که نه برای سرگرم کردن خوانندگان، بلکه برای هدفی روشن قلم به دست گرفته است.
او خود را صدای کسانی میدانست که صدای آنها به جایی نمیرسد. در این جهان زندگی میکنند اما در بازیهای سیاسی و اقتصادی هیچ نقشی ندارند. او به آنها میگوید که میتوانند و باید این زندگی را تغییر دهند.
ساراماگو روشنفکری ناآرام بود و هرگز در برابر مقامات دولتی و مراجع دینی سر خم نکرد. وقتی در سال ۱۹۹۱ کتاب او "انجیل به روایت عیسی مسیح" منتشر شد، واتیکان کتاب او را، که تصویری تازه از پیشوای مسیحیت داده بود، محکوم کرد و او را "کافر" خواند، ساراماگو با همان آرامش همیشگی گفت: "چرا داد و قال میکنید؟ خوب من خدای شما را قبول ندارم."
آخرین رمان ساراماگو، به نام "قابیل" برداشتی تازه از دعوای خونین پسران حضرت آدم است در عهد قدیم (تورات)، که ساراماگو آن را "منشور خشونت و بیرحمی" خوانده است.
ساراماگو در سفری به رامالله رفتار دولت اسرائيل را با آلمان نازی مقایسه کرد و گفت: "اسرائیل مناطق اشغالی را به اردوگاه اسیران بدل کرده است". وقتی ناشر بزرگ آلمانی (روولت) از ساراماگو درخواست کرد که حرف خود را پس بگیرد، او حرف خود را پس نگرفت، بلکه ناشر خود را عوض کرد.
در شرایطی که در پرتغال ملیگرایان جدایی و استقلال از اسپانیا را مایه فخر و مباهات میدانند، او به صراحت گفت که پرتغال باید به اسپانیا ملحق شود! موقع ادای این حرف لجوجانه او ۸۰ ساله بود!
و باز بالای ۸۰ سال داشت وقتی در اینترنت وبلاگ راه انداخت. رک و راست با روند جهانی شدن مخالفت کرد، با جنبش رادیکال "اتک" همدلی نشان داد، و در وبلاگ خود به رهبران امروز اروپا، از سیلویو برلسکونی و نیکلا سرکوزی تا حضرت پاپ بد و بیراه گفت.
ساراماگو تا دم مرگ، در ذهن و اندیشه و احساس خود جوان ماند. آخرین اثر او زندگینامهی اوست، به عنوان "خاطرات کوچک" که از تولد او شروع و در پانزده سالگی متوقف میشود. وقتی علت را پرسیدند، ساراماگو به سادگی جواب داد: "راستش را بخواهید، من احساس میکنم که تا امروز یک پسربچهی دهاتی باقی ماندهام."