'جدایی مسواک از خمیردندان': پدیدۀ فرهادیسم در سینمای ایران
- یوسف لطیف پور
- روزنامهنگار سینمایی
این روزها اصلاً عجیب نیست به فیلمی بربخورید که اگر عنوانبندیاش را از دست داده باشید ممکن است تصور کنید یا ساختۀ اصغر فرهادی است و یا حداقل فیلمنامهاش را او نوشته است. اما معمولاً این دسته از فیلمها هیچ نسبتی با فرهادی ندارد، جز احتمالاً این که در فرم و محتوا از او تأثیر گرفته و امیدوارند موفقیتهای فرهادی را هم تکرار کند.
خیلی از فیلمهای ایرانی این روزها شبیه فیلمهای فرهادیاند. ولی آیا این نشانۀ یک موج تازه است؟ اگر واقعاً موجی در کار است، پدیدۀ تکرار و تقلید چقدر مختص سینمای ایران است و چقدر ذاتی جهانی دارد؟
تقلید به خاطر مصالح اقتصادی در سینمای تجاری همیشه رایج بوده است، به خصوص وقتی نمونه اصلی موفقیتی قابل قبول در گیشه داشته. تقریباً تمام سینماهای از نظر اقتصادی موفق بر مبنای همین تکرارها و تقلیدها عمل میکنند. اما در سینمای هنری که مثلاً فیلمساز قرار است به دنبال چیزی تازه باشد، تقلید با اصل استقلال و اصالت هنری اثر تضاد دارد. فراموش نکنیم که الهام و ادای دین موضوعاتی دیگری و متفاوت از تقلید هستند، اما حتی آنها هم وقتی از حد مشخصی بگذرند حالت تقلید بیخاصیت پیدا میکنند.
یک بررسی ساده در تاریخ سینمای اسپانیا نشان میدهد که بعد از موفقیت خیرهکننده پدرو آلمودوار در دهه ۱۹۹۰ هیچ کارگردان هنری یا تجاری در اسپانیا به طمع این نیافتاد که از او کپی کند.
باید دید که آیا در «سینماهای ملی» دیگر هم موفقیت یک کارگردان باعث تقلید کورکورانه شده یا نه. یک بررسی ساده در تاریخ سینمای اسپانیا نشان میدهد که بعد از موفقیت خیرهکننده پدرو آلمودوار در دهه ۱۹۹۰ هیچ کارگردان هنری یا تجاری در اسپانیا به طمع این نیافتاد که از او کپی کند. همینطور در سینمای سوئد که اهمیت جهانیاش برای نیم قرن بدون استثناء با نام اینگمار برگمان گره خورده بود کارگردانها نه تنها به فکر «برگمانسازی» نیفتادند، بلکه به نظر میرسد برای حفظ استقلال هنریشان به مسیرهایی کاملاً متفاوت رفتند تا سینماهایی را بیازمایند که برگمان نیازموده بود.
در سینمای ایران، تقلید به قصد و غرضهای مختلف همواره باب بوده است؛ گاهی نیاز و علاقه و گرایش عوام باعث تقلید شده و زمانی اعتبار و اقبال و توجه خواص، گاهی جوایز و توجه و سفارش داخلی و گاهی هم تعریف و تایید مجامع بینالمللی.
اقتصاد نحیف سینمای ایران با سازندگان کمخلاقیت و تهیهکنندگان کمجسارتش همیشه برای ادامه حیاتش چشم به پسندهای گوناگون داشته. از این منظر تاریخ این سینما از رواج الگوی گنج قارونی یا موج قیصرسازی تا سینمای «قاچاقچیان» (معمولاً با بازی جمشید آریا) و فراگیری کمدیهای نازل همیشه آثار تکراری و تقلیدهای گاه نعل به نعلِ این خط تولیدها را تجربه کرده است. اما شاید تفاوت عمده سینمای ایران با بقیه در این باشد که سینمای هنری هم به اندازه سینمای تجاری وابسته به گرتهبرداری و تقلید است.
رکورد مهمترین و پرتعدادترین تقلیدها در سینمای هنری ایران بیتردید متعلق به آثار منحصر به فرد عباس کیارستمی بوده است. موج بزرگی که پس از اقبال جهانی به نگاه و زبان تازه آثار این سینماگر به راه افتاد، هنوز هم کاملاً فروننشسته است. پس از تکرار مکررات به شیوه کیارستمی که حاصلش معدودی فیلم خوب و موفق و انبوهی فیلم ضعیف و بیخاصیت بود، حالا در دهه اخیر باید سینمای ایران را مبتلا به سندروم اصغر فرهادی دانست.
فرهادی به این دلیل الگوی چشمگیر و قابل ارجاعی برای مقلدان شد که در اتفاقی تاریخی و کمنظیر توانست فیلمهایی بسازد که موفقیتهای هنری و اعتباری جهانی (از جمله خرس طلا، اسکار، گلدن گلاب، جوایز فستیوال کن) را در کنار فروشهای داخلی و خارجی رکوردشکن در کنار هم داشته باشند. (تا این لحظه "فروشنده" از نظر ریالی پرفروشترین فیلم تاریخ سینمای ایران است.)
بیشتر بخوانید: من عصبانی هستم: اغتشاش و خشونت در سینمای اجتماعی ایران
اما بر خلاف موج دنبالهروی از کیارستمی که معدودی فیلم مقبول و موفق به همراه داشت، تکرار و تقلید و تکثیر اصغر فرهادی تا کنون به نتیجه دندانگیری ختم نشده و هیچکدام از این آثار به توفیقات داخلی و خارجی قابل توجهی نرسیدند.
سندروم فرهادی در دهه اخیر از جهات گوناگون فیلمهای ایرانی را تحت تأثیر قرار داده؛ رواج بیسابقه مضمونهایی مثل دروغ، خطا، خیانت، عقوبت، پنهانکاری و ریا همراه با شیوههای تعلیق و غافلگیری و گرهگشایی و خلق معما در روایت و ساختار قصه، دوربین روی دست و جنس دکوپاژ و حتی استفاده از بازیگران با همان تیپ آشنا و رفتارشناسی مشابه. فرهادی نگاه و توجه به طبقه متوسط و بحرانهای اخلاقی، اعتقادی و فرهنگی آن را در فضای پیچیده ایرانِ معاصر به نقطه تمرکز و توجه سینمای ایران تبدیل کرد که تا پیش از این جز در نمونههای معدودی (مثل آثار داریوش مهرجویی و "گزارش" عباس کیارستمی که فرهادی به تاثیرپذیری از آن اذعان دارد) جایی در قصههای سینمایی نداشت. اساساً فیلمهای ایرانی - قبل از فرهادی - اغلب یا راوی معضلات طبقات فرودست و تقابلش با طبقه خرده بورژوا بوده یا قصه و کاراکترهایی فاقد طبقه و موقعیت شهری و بیارتباط با تاریخ و جغرافیا را روایت کرده است. هر کدام از فیلمهای این جریان یک یا چند مولفه را به عاریت گرفته و کوشیدند توفیق چهرهی مطرح این روزها را در گیشههای داخلی و بعضاً محافل جهانی تکرار کنند.
اما بر خلاف موج دنبالهروی از کیارستمی که معدودی فیلم مقبول و موفق به همراه داشت، تکرار و تقلید و تکثیر اصغر فرهادی تا کنون به نتیجه دندانگیری ختم نشده و هیچکدام از این آثار به توفیقات داخلی و خارجی قابل توجهی نرسیدند. مروری کوتاه بر چند مثال و نمونه شاخص این موج کیفیت عمومی جریان را آشکار خواهد کرد:
"هفت دقیقه تا پاییز" (علیرضا امینی) مضمون و چیدمان داستان و طبقه و روابط شخصیتها را به آثار فرهادی نزدیک کرد، ولی فقدان انسجام و ناهماهنگی میان این عناصر داستانی عاریه و تشتت فیلم درست نقطه مقابل ظرافت ساختاریِ پازلهای اخلاقی فرهادی است.
"سعادت آباد" (مازیار میری) با تمرکز بر موقعیت چند دوست که رازها و گذشتههایشان در یک لوکیشن واحد و زمان محدود افشا میشود، به طور آشکاری به فرهادی نظر داشته و چندان هم ناکام نمانده است.
"برف روی کاجها" (پیمان معادی) اولین ساخته بازیگر شاخص فرهادیست که حضورش در هر فیلم ایرانی به واسطه گویش و اجرای مشابه کاراکترهای فرهادی میتواند آن را مستعد برچسب «تقلید و تأثیر» از فرهادی کند. او هم در نگاه به بحران اخلاقی طبقه متوسط و معضل روابط نابسامان زناشویی و تکرار تم خیانت در کنار دکوپاژ و قاببندی فیلم (کار محمود کلاری فیلمبردار "جدایی") از آثار فرهادی نسب میبرد.
"ملبورن" (نیما جاویدی) یکی از فیلمهاییست که توجه و تأثیر قاطع فرهادی بر نسل تازه فیلمسازان را گواهی میدهد؛ موضوعی که ردپایش را میشود در بیشمار فیلمهای کوتاهی که در این سالها به پیروی از موج فرهادی ساخته شده رصد کرد.
"قاعده تصادف" (بهنام بهزادی) چند جوان طبقه متوسط را با گرایش و علایق یکسان در مکانی محدود جمع میکند و در شکلدهی روابط بین آنها و خلق بحران برای یکی از آنها به فیلمهای فرهادی گرایش مختصری نشان میدهد.
"ملبورن" (نیما جاویدی) یکی از فیلمهاییست که توجه و تأثیر قاطع فرهادی بر نسل تازه فیلمسازان را گواهی میدهد؛ موضوعی که ردپایش را میشود در بیشمار فیلمهای کوتاهی که در این سالها به پیروی از موج فرهادی ساخته شده رصد کرد. "ملبورن" الگوی روایی و شیوه به کارگیری تعلیق و معما را مدیون این موج است و بازی معادی در نقش اصلی این تشابه را تشدید میکند. فیلم در فقدان جهانبینی و اخلاقیات شاخص آثار مرجعش، و توانایی آن آثار در جمعبندی بحران، در نهایت حتی به نمونهای ضد آن دیدگاه هم تبدیل میشود.
"گس" و "شکاف" دو ساخته کیارش اسدیزاده نمونههای دیگری از توجه و گرایش کارگردان تازه به پدیدۀ «فرهادیسم» در سینماست؛ اولی با محوریت تم خیانت و تکثیر آن در چند شخصیت و تعمیمش به کل اجتماع حتی میخواهد گوی سبقت را از منبع اصلی برباید و دومی با ایجاد بحرانی بزرگ و عمیق به واسطه غفلتهایی کوچک و ظاهراً کماهمیت میان دو زوج طبقه متوسط شهری گوشه چشمی به فیلمهای فرهادی دارد.
"کوچه بینام" (هاتف علیمردانی) الگوهای روایی آشنای فرهادی را به طبقه سنتی و پایین شهر میبرد تا نوآوری و خلاقیتی در این موج ایجاد کند و تا حدودی هم موفق میشود. باز هم رازی در گذشته کاراکترها، پنهانکاری منجر به بحران و مفقود شدن ناگهانی و بلاتکلیف ماندن سرنوشت یکی از شخصیتهای داستان در کنار یک سکانس نجات کودک از چاه (به جای دریا) باعث شده تا نشود فیلم را بخاطر تغییر هوشمندانهی طبقه اجتماعی، اثری مستقل و بیارتباط با نمونههای قبلی دانست. علیمردانی با توفیق نسبی این فیلم بار دیگر در "هفت ماهگی" سراغ همین الگو رفت و نتیجه ضعیفتری گرفت.
"فروشنده" را هم میشود در کنار فیلمهای دیگر بخشی از موج تکرار سینمای فرهادی در ایران دانست، حتی با این که این بار آفریننده دارد از خودش تقلید میکند.
"ارسال آگهی تسلیت" (ابراهیم ابراهیمیان) به شکل عجیبی با قصهای کمابیش مشابه "ملبورن" و اتفاقاً در یک سال به نمایش درآمد و به دلیل همین شباهت اندک داستانش به الگوبرداری از این موج متهم شد. اگر این شباهت واقعاً تصادفی بود، تجربه بعدی ابراهیمیان، "عادت نمیکنیم"، تا امروز کاملترین کلکسیون موقعیتهای فرهادیوار را ارائه میکند. در این فیلم شاهد تلفیق موقعیتهای داستانی چند فیلم فرهادی با کاراکترهایی هستیم که هر کدام از دل یکی از فیلمهای او آمدهاند و بازیگرانی که هر کدام در یکی از فیلمهایش نقشی کلیدی و ماندگار داشتند این نقشها را ایفا میکنند. اینها در کنار تکرار حکایتِ خیانت و دروغ و پنهانکاری و مرگ ناگهانی و البته افشاگرانه یکی از کاراکترها و پایان باز منجر به فیلمی شده که انگار هیچ هویت و مشخصهای مستقل از آثار مرجعش ندارد.
در کنار اینها، یکی از شوخطبعانهترین واکنشها به موج تقلید فرهادی، اپیزودی از برنامه محبوب کلاه قرمزی به نام "جدایی مسواک از خمیردندان" یادآور میشود که مولفههای آشنا چه طور میتوانند از فرط تکرار جنبهای کمیک پیدا کنند.
اینها همه میتواند نشانه کمبود استعداد و جسارت هنری و تأثیر مخرب سانسور باشد که فیلمسازان را وادار به قدم برداشتن در مسیرهای از پیش امتحان شده میکند و نوآوری را از آنها میگیرد. کارگردانیهای خلاق ترسی از آزمودن چیزهای تازه، تغییر مسیرهای غیرمنتظره و دور شدن از کلیشهها ندارند. اما موفقیت باید طعم شیرینی داشته باشد که نه تنها دیگران، بلکه گهگاه حتی فیلمسازان برجسته را هم تشویق به تکرار خودشان میکند، چنان که "فروشنده" را هم میشود در کنار فیلمهای دیگر بخشی از موج تکرار سینمای فرهادی در ایران دانست، حتی با این که این بار آفریننده دارد از خودش تقلید میکند.
این موج تا ابد ادامه پیدا نخواهد کرد، اما زیانی که به درازا کشیدنش به سینمای ایران وارد میکند قابل توجه است. تا همین جای کار، حاصل، ملال و آثاری قابل پیشبینی و بدون خلاقیت بوده است که سالهای کمرمقی برای سینمای ایران رقم زده است.