'کرونا قرار است کدام یک از ما را ببرد؟'
- مجموعه تحلیل و
- یادداشت
بحران کرونا در ایران پیامدهای متفاوتی از مرگ و بستری شدن مبتلایان تا کمبود و نایاب شدن مواد بهداشتی داشته است. بسیاری از مراسم رسمی مانند مسابقات ورزشی و سینماها و کنسرت های موسیقی تعطیل شده اند و بسیاری هم به مهمانی ها و مراسم جمعی نمی روند. تعدادی از شهروندان ایرانی یادداشتهای کوتاهی از حس و حال شخصی، نگرانی ها، دغدغه ها و ترس هایشان در این روزها از ایران برایمان نوشته اند و فرستاده اند.
کرونا و چهل سال مرگ تدریجی/ الهام، تهران
دیگر شک ندارم که بچه دار شدن، اینجا، فاجعه ای نابخشودنی است... دارم از بچهها حرف میزنم. از بچههای ایران.. از بچههایی که بچه نخواهند ماند و پرسشگری را حق خود خواهند دانست. از دموکراسی و حق رای واقعی و حق نگهداری سگ و حق پوشش و حق استادیوم، از حقوق مدنی، از شان انسانی و از منزلتی که باید باشد و نیست حرف نمیزنم.
از نیازهای اولیه حیات، از بدیهیات زندگی نباتی میگویم. اینجا هوای پاک نیست و شهر به تعطیلی کشیده میشود، کرونا هست و شهر به تعطیلی کشیده میشود، این جا آب نیست و تهدید بی آبی جدی است، این جا زلزله هست و زمین لرزه هست و سیل هست و سرپناه و فریاد رسی نیست....
فلاسفه از "واقعیت" می گویند و از دو جور برخورد با واقعیت. از آن چه "واقعا" در واقعیت هست، و آن چه فقط "به نظر"آید در واقعیت هست. میشود فکر کرد واقعیت کرونا، مثل چیز ترسناکی که ظاهرا به نظر میرسد نیست... وسط این همه، چرا باید کرونا برایمان پذیرفتنی و مقبول نباشد؟... کرونا آه و دم است... می آید و میبرد و تمام. وقتی سرطان هست و دارو نیست، وقتی سکته هست و درمان نیست، وقتی مریض هست و بیمارستان نیست، کرونا دیگر برایم فاجعه نیست... بله کرونا چیز ترسناکی که میگویند نیست. کرونا قربانی را بازی نمیدهد و هر چه باشد بهتر از چهل سال مرگ تدریجی است.
نبرد بر سر تن در خیابان/مجید، بوشهر
احتمالاً پنجرهها باز به کار آمدهاند. همین حالا از پنجره خانهام، پنجره خانه روبرویی را میبینم که صاحبش به تماشای من نشسته است. آدمها همه از ترس ویروس خیابان را رها کرده و خانهنشین شده اند. خیابان رها شده، بعد از سالها به خود استراحت میدهد. و آدمها اینبار در خانه نبرد تن به تن را با تن خود ادامه میدهند. حال همه بد است اما نوکیسهگان، پریشانتر، و غمگین، که جشن پیروزی در خیابان نگرفتهاند.
همه دارند درباره ویروس حرف میزنند. اینجا، آنجا، معلوم نیست باید به کی اعتماد کرد. و اصلاً مگر میشود؟ فیلمی دست به دست چرخیده و به من میرسد: در چین دارند بیمارها را قتل عام میکنند. بعداً تکذیب میشود. اما حتی اگر کذب، این ادامه همان رویدادهایی نیست که تنها را در خیابان ها دراز کرده بود؟ مثل فیلمهای ژانر وحشت، نبرد انگار اینبار بر سر تن است. بر سر بدن.
آدمها به سلامت بدن خود هم بدبیناند. خب بله! شکاکها فزونی یافتهاند و چه خوب! مقاومت جلوهای ملموستر یافته اما داروخانهها سنگر مهمات شدهاند. هوا در جنوب رفته رفته گرمتر میشود. اینجا و آنجا میگویند گرما به خشونت ویروس کرونا ضربه میزند. ولی نه، همین تنها که نیست. جنوب همزمان در بند فاجعهای دیگر است. ملخها برای فصل گرم مهمان مامان و ما هستند.
این جا دروغ است، این میکُشد/ بهاره، بیجار
ده روز پیش آنجا بودم، هنوز چهار روز دیگر مانده تا بدانم گرفته ام یا نه. می گویند یک مورد تا ۲۷ روز دوره کمون داشته است. تب سنج برای همین روزها است. ده بار در یک روز دمایت را اندازه بگیر جمع کن تقسیم کن میانگین درآور. چای زنجفیل خوردی؟ الو مادر سیر یادت نره.. ویتامین سی خوب است. نه بد است. الکل ها اگر تمام شود چه؟ نمی شود نروی سر کار؟ شربت ایمونس ۴۴ تومن بود، دو تا خریدم محض احتیاط. همین دو روز ۴۰۰ تومن خرج این چیزها شد. تمام شد چه کنیم؟ قحطی میشود. قلبم توی دهنم می پرد. شیره انگور توی یخچال است. بخور می گویند خوب است. لعنتی لیمو کیلویی ۵۰ هزار تومن بود. شدند ۸ نفر. نماینده شاخ می کشد، وزیر تهدید می کند. پزشک ها شبیه کابوس مرگ می آیند و می روند. وویس های تخصصی پر افاده ویروسی شان را به اشتباه همه جا منتشر می کنند.
منطقی است که فرض کنیم این می تواند پایان اجتناب ناپذیر تراژیک تو باشد. بلند شو فرار کنیم. کجا برویم؟ همه جا همین است. اینجا دروغ است. این می کُشد. مراقبیم. طوری نمی شود. گریه می آید. خسته شدم. تمام نمی شود. مهمانی تولد چهل سالگی روی کاغذ ماند. هنوز کسی خبر نداشت. دلم به دیدن مردم خوش بود. مثل حصر می ماند. مُردن ترسناک است. اینجا حسرت به دلیم. ناپیوسته زندگی کرده ایم. انگار آنها با هم یک توافق ضمنی کرده اند. این پیچیدگی ضروری نیست. اراده ما هم تحلیل رفته است. دلم می خواهد باور کنم به ارتعاش به جاذبه به جان عالم که نفس می شود، به شفا. شما هیچوقت با خودتان تنها نبودید؟ من انسان امروزم. انسان وسعت یافته خرابکار. استطاعت من آغوش شبانه است.
حبس در حصر شدهایم/ مهدی، تهران
امروز سوم اسفند ۱۳۹۸ است و در خانه حصر شده ام. صدای آمبولانس تا مغز استخوانم را پر کرده است. هر دقیقه انتظار بدترین ها را می کشم. دیشب به فکر مهاجرت بودم. صبحی ترکیه، پاکستان، کویت، افغانستان، گرجستان، آذربایجان و عراق و... مرزهایشان را به خاطر ویروس کرونا به روی ایران بستند. حالا حصر در حصر شده ام. زندان پشت زندان، میله پشت میله.
بی پولم. چند تا قرارداد برای ساخت فیلم دارم اما هیچ کدام قسط اول را هم نداده اند. میگویند کشور در تحریم است و اگر پولی باشد اول باید به مصرف خورد و خوارک مردم برسد نه مستندسازی.
از خانه بیرون نمی روم. همسرم دارد میرود سر کار. تعطیلشان نکرده اند. نگرانم. عصبی هستم. تا از خانه بیرون می رود میزنم زیر گریه. خرج چند ماه گذشته را او داده است. حالا وسط شهری می رود که مرض از سر و رویش می بارد. می گوید ماه آخر سال است و عید نزدیک و وقت عیدی.
دیشب سلطان ماسک را گرفتند. مثل سلطان سکه، سلطان دلار، سلطان برنج و سلطان های دیگر. بی پدر حالا که دیده مردم دربه در ماسک و مایع ضد عفونی کننده هستند، احتکارشان کرده. یادم می آید اوایل دهه هفتاد درست دو، سه سال بعد از جنگ، در محلمان یکی را گرفتند به خاطر اینکه در شیر، آب می ریخت. ما هم شیرآبه می خوردیم. فکر می کردیم شیر خالص خورده ایم و برای پدر بازو می گرفتیم که عجیب بعد از خوردن شیر، شیر شده ایم. نمی دانستیم ولی حالا می دانم هیچِ هیچم.
دیوانه خانه شده امروز. در اینستاگرام یکی فیلم گرفته از عده ای که ریخته اند جلوی صرافی دلار می خرند. یکی داد میزنه آقایون، خانم ها به هم نچسبید. قبل از اینکه خدا مجازاتتون کنه، ویروس کرونا از خجالتتون در میاد. پیامی اسلامی و بهداشتی. همه میخندند و باز هم فاصله را رعایت نمی کنند. دیگر چیزی برایشان مهم نیست؟ صحبت مرگ و زندگی است. انگار قبلا مرده اند و حالا در برزخ اعمال خود سر گردانند.
کاش پول یکی از قراردادهای ساخت فیلمم را دلار می خریدم. کاش یک ماشین داشتم تا از این شهر تخت گاز فرار می کردم. کاش این ماه صاحبخانه به خاطر ویروس کرونا اجاره نگیرد. زنگ بزند و بگوید می دانم کار نکرده اید. این ماه مهمان من باشید.
کرونا قرار است کدام یک از ما را ببرد؟/ بیان، رشت
نگران کودکم بودم که سه سال و سه ماهش است. با خودم دخترم را همه جا می برم و می آورمش. بعد از مدتی فهمیدم که بچه ها کرونا نمی گیرند. شاید بهترین خبر در میان اخبار متناقض سلامتی و تمام زباله های خبری تولیدی بود که این روزها میشنوم و می خوانم و می بینم. قسمتی از نگرانی هایم برطرف می شود. ماههاست درگیر دردهای فلج کننده در دستم هستم که با زور مسکن های پی درپی ساکت می شوند و دوباره جان می کنند.
در نوبت بسیار طولانی پایان سال، کارمند پذیرش ماسک زده است. خسته است و نگران. بیمار کناری من از درد به خود می پیچید و ماسک زده است. همسرش مایع ضد عفونی را مرتب استفاده می کند و نگران و عصبی است. به اتاقک تعویض لباس میروم که به زور حتی برای عوض کردن کفش، جا دارد. دستگاه شروع به کار می کند. به حجم بیماری و درد فکر می کنم. به کرونا فکر می کنم. در کارگاههای قالی بافی، تولید لباس های ارزان بی کیفیت، آشپزخانه ها، خوابگاههای بوی کافور و مواد صنعتی گرفته، به قبرستان ها فکر می کنم و تمام فیلمهای آخر الزمانی جلوی چشمم می آید.
به داروخانه می روم. مردی التماس می کند که صدایش را از همان در ورودی میشنوم. خانم شما را به قرآن برای همسر تازه زایمان کرده ام می خواهم. بچه ام زردی گرفته و بستری است. باید زنم را برگردانم پیش بچه. میترسم کرونا بگیرد. کارمند حتی نگاهش نمی کند. می گوید نوشتیم که نداریم. بروید اداره بهداشت به ما چه ماسک و مایع ضد عفونی نایاب شده. نوبتم رسیده و یک کیسه دارو می گیرم که با دفترچه از دویست هزار تومان گذشته. به زنی نگاه می کنم که اول مبلغ دارو را می پرسد بعد با عجله از داروخانه بیرون می رود و در خیابان گم می شود.
به مطب دکتر می روم. بیشتر مریض ها ماسک دارند. چسبیده به بخاری، سر در گوشی برده و چند نفری روی صندلی های کثیف و سفت پزشک خوابیده اند. فکر می کنم کرونا قرار است با ما چه کند؟ کدام یک از ما را ببرد؟ چه چیزی را از ما بگیرد که داریم؟
نیمه شب از خواب می پرم. قرنطینه قم، ماسک، کرونا، مایع ضد عفونی، حمله زن ها و مردهای ماسک زده به داروخانه ها، هواپیماها، کرونا، ماسک، صدای شلیک گلوله، آبان و دی، خون کف خیابان، کرونا ...
چه کسی میداند چه کسی بیشتر ترسیده؟/ دیاکو، کردستان
کرونا، در همه جای دنیا حدود دو درصد از مبتلایانش را کشته، در ایران بیست و اندی و شاید بیشتر. همه وحشت زدهاند. خیابانها خلوت شده. بازار شایعه و روشهای هردمبیل و من درآوردی گرم است. یکی میگوید نفست را حبس کن، دیگری میگوید دعای کسا و زیارت عاشورا بخوان. یکی عسل میخورد دیگری اسپند دود میکند. آنهایی که فکر میکنند میشود از آن گریخت دارند فرار میکنند. چه کسی میداند چه کسی بیشتر ترسیده؟ آن کسی که میخواهد شهر و کشور را به سرعت ترک کند یا آنی که خودش را در خانه حبس کرده است؟ فرقی نمیکند. هیچ کس در امان نیست. شرایط هر روز وخیمتر میشود. چند هفته دیگر معلوم خواهد شد بیماری به جان چه کسانی رسوخ کرده و قرار است چه کسانی را از ما بگیرد.
چه کسی مسئول رسیدگی به این اوضاع است؟ چه کسی میتواند برای مدیریت بحران برنامهریزی کند؟ دولت؟ رهبر؟ مجلس؟ یادم به آن قسمت بازی تاج و تخت میافتد که سرسی لنیستر همه مخالفینی که ازشان میترسید را در تالار بزرگ شهر جمع کرد و به آنی همه را زنده زنده سوزاند. فکر میکنم اگر میتوانستند همین کار را میکردند. بیماران را میکشتند تا خودشان در امان باشند.
زندگی قبل از این هم چندان گل و بلبل نبود. اما خوب ما رویایش را داشتیم. قرار نیست زندگی همان طوری پیش برود که ما میخواستیم. اما حق داریم درباره چیزی که دوست داشتیم حرف بزنیم. من دلم میخواست دنیا شبیه شعرهای محمود درویش باشد. حس و حال زندگی به نامههای ناظم حکمت نزدیک باشد. اما خوب چاره چیست. وسط یکی از داستانهای بوکوفسکی هستیم. همان جایی که مثلا شخصیت اصلی داستان بعد از یک میخوارگی مفصل از شدت استفراغ خودش خفه میشود. یا همان جایی که در یکی از فیلمهای تارانتینو همه دارند همدیگر را تکه پاره میکنند.
اکسیژن کم شده و قلبم مچاله/ ساقی، سنندج
این روزها بهت زده ترین روزهای زندگی من محسوب میشن. بی وقفه دارم در مورد این ویروس جدید میخونم، سرمو بالا میارم مردمی رو میبینم که وحشت زده همه جا رو زیرپا میذارن برای ماسک و ژل ضدعفونی کننده ای که تا قبل از این ویروس هر وقت رفتم از داروخونه بخرم، چک کردن تاریخ مصرفش از واجبات بود. بر میگردم خونه خودمونو میبینم که دو نفر "های ریسک" الان ۵ روزه از در خونه بیرون نرفتن و فقط اخبار رو ثانیه به ثانیه دنبال میکنن و چشمهای نگرانشون من رو جدن میترسونه از این وضعیت.
دیروز برای صورت منفجر شده ام به خاطر استرس زیاد مجبور شدم برم دکتر و خب بعدش هم داروخونه برای خریدن داروهای بابا، تو تمام شهر فقط حرف کرونا است و فحش هایی که رگباری نثار حکومت و دولت میشه (به وضوح انزجار و خشم رو میتونی ببینی و بشنوی). در و دیوار داروخونه ها پر شده از کاغذهای چاپی ماسک موجود نیست، سوال نفرمایید و صدای اعتراض و خشمناک مردمی که قبلن فقط غر میزدن. مردم وحشت زده ان. از هر صدای عطسه ای چنان میلرزن که تو میتونی به وضوح این لرزش رو ببینی. نگاه ها غضب آلوده و کسی به روی بقیه لبخند نمیزنه دیگه.
در تمام این چند سال تجربه من از سفرهام و زندگی تو شهرهای مختلف، سنندج تنها شهری بود که وقتی تو کوچه و خیابون به کسی لبخند میزدی جوابت لبخند گشادتری بود ولی این روزها از چشم مردم وحشت و خستگی رو میخونی و از لباشون بد و بیراه به مدیران ناکارآمد کشوری که الان فقط دروغگو خطاب میشن ... .من اما رفتم تو لاک خودم و این روزا فقط دارم میخونم و مردم و اطرافیانم رو با چشمهای بهت زده رصد میکنم. حس میکنم حتی اکسیژن هم کم شده و قلبم مچاله.
زندگی ادامه دارد .../ نادر، شیراز
امسال سال سختی بود. بحران پشت سر بحران و فاجعه پشت فاجعه. مردم به شدت از روند شرایط اجتماعی ناامیدند و خسته. آماده هر خبر بد و هر موضوع ناراحت کننده هستند. شرایط اقتصادی هر روز تنگناهای بیشتری برای زندگی مردم ایجاد میکنه. سفره ها هر روز کوچکتر و امید به بهبود شرایط هر روز کمتر.
شاید کرونا تیر خلاصی باشد که به موجودیت مردم زده میشود. همه چیز مردم در حال از دست رفتن است ... امید به زندگی. آینده فرزندان. تامین معاش و امنیت اجتماعی و نهایتا با ورود کرونا، سلامتی.
با خود می گویم و می اندیشم ایران در طول تاریخ خود تجربه های تلختری را از سر گذرانده از جنگهای بسیار سخت و قحطی های کوچک و بزرگ تا اعدام ها و بیماریها و تلفات بزرگ انسانی. همه این فجایع را در درون خود هضم کرده. و به زندگی خود ادامه داده حال چه با کرونا و چه بی کرونا.
طاعون کامو و کوری ساراماگو/ بنفشه، تهران
شهر با وحشت عمومی دستوپنجه نرم میکند. وحشتی که آدم را به یاد "طاعون" آلبر کامو و "کوری" ژوزه ساراماگو میاندازد.
داروخانهها وسایل بهداشتیای مثل ماسک، دستکش لاتکس، پد الکلی، الکل ۹۶ درصد و حتی ژل ضدعفونی دست ندارند که تا سه روز قبل، در طرحها و شکلهای مختلف - حتی بتمن و سوپرمن- از در و دیوار بالا میرفت.
مردم دستبهدامان دوست و آشنا و دلال و کاسبکار و غریبه شدهاند تا شاید برای مصرف یک هفتهشان این اقلام را پیدا کنند. اما گفته میشود که داستان این کمبود، از جای دیگری آب میخورد و آن، کمکهای بشردوستانه به ووهان چین است. و ما شدهایم مصداق ضربالمثل "چراغی که به خانه رواست، به مسجد حرام است."
از صبح تا شب آنقدر دستهایمان را شستهایم که پوستمان خراشیده شده. نگرانی و استرس بیداد میکند. گروهی از مردم هم بدون توجه به تاثیر منفی استرس بر سیستم ایمنی بدن، مدام با دستبهدست کردن ویدیوهای دلخراش یا هشداردهنده، آتش استرس و نگرانی همدیگر را تندتر میکنند. من یکی که اگر اوضاع همینطور ادامه پیدا کند، شبکههای اجتماعی را ترک خواهم کرد تا بدون استرس، به مراقبت از خودم و فرزندم بپردازم.
تو هیچوقت سوال نمیکنی که چرا کشته میشیم؟/فرزاد، بیرجند
یه بیماره که پشتش هیچی نداره! یه ترانه که حالا اینجوری یه طنز تلخ شده از حال و روزم! بذار راحت حرف بزنم! حالا واقعا وقتی میخوام از خودم بنویسم و از خانوادهام، خیس عرق میشم چون نگرانم. قراره چی بشه؟ این بیماری قراره تا کجا پیش بره؟ مملکت من از هر چی پیشبینی و آیندهنگری هست تهی شده! آخه مردمی که نان به کفبین و رمال میدادن و هنوز هم میدن چه آیندهای دارن؟ پشت سر هم روی سرمان ریخته، از گرانی بنزین بگیر تا هر چی فکر کنی و کم شدن درآمد! از ترس جنگ و کشته شدن مرد نظامی نظام مقدس خارج از خاک وطن بگیر تا باز ماندن چشمها و رعشه بخاطر خواندن خبر شلیک دو تا موشک به هواپیمای خودی به دست نیروهای خودی با فریاد هیس تو هیچوقت سوال نمیکنی که چرا کشته میشیم؟
و حالا ترس، ترس، ترس از یه بیماری مسخره که نمیدانی چطور شد این همه خطرش ریخت روی سرت و چشمهات و ریخت روی این کشور بیدفاع! با ماسک، با الکل، با دست شستن و با هر چی فکر کنی نمیشه رعشههای قلب و سینهام رو کنترل کنم وقتی خواهرم میگه من نگران شماهام وقتی پدرم سعی میکنه مثلا پشت تلفن بخنده و بگه اشکال نداره زود بیایین خانه و همین ساعت لعنتی که روی ۱۲ مانده و به حساب تقویم خورشیدی بالاخره شده ۵ اسفند و زمستانی که حالا یه سالی شده که تمامی نداره. آره باید باور کنم دستهای مادر هست که همیشه نگاهبانه. دوباره بیار دستهات رو تا این همه مصیبت رو پاک کنم، مادرم. مادرم ایران.
ترس و بی اعتمادی در چشمها/آرزو، مرند
وضعیت بیش از آنچه که رسانه ها پوشش می دهند خراب است. وقتی وارد شهر میشی احساس میکنی که مثل چرنوبیل شده است. دقیقا همان اتفاق افتاده. یعنی همه ماسک دارند. دستکش میزنند. و وقتی من نوعی میخوام برم دستکش یا ژل بگیرم، نیست. ژلی که هفته پیش شش هزار تومان خریده ای تازه اگر پیدا کنی پنجاه هزار تومان است. خوابگاهها تخلیه شده اند. دانشگاهها تعطیل شده اند.
من نوعی که از شهرستان آمده ام مجبورم بلیط بگیرم برگردم شهرستانم. منی که الان ممکنه ویروس داشته باشم. معلوم نیست که. ممکنه نداشته باشم. وقتی همه دارن میرن، این ویروس به کل ایران پخش میشه. واقعا وحشتناکه. ترسی که توی این ملته و این رحم نکردن به همدیگر بیشتر از ویروس کرونا بدتر است. وحشتی که همه مردم را گرفته و این نامهربانی و بی اعتمادی که در چشمهای همه هست، من را بیش از ویروس کرونا آزار میدهد اگر بگیرم و بمیرم.
احساس خطر نمیکنم/ حسن، ملایر
من به عنوان یک پزشک احساس خطر نمیکنم ولی این حس وجود دارد که در این مورد هم اطلاع رسانی درست انجام نمیشود و به همین دلیل حس سردر گمی بیشتر است. از یک طرف حکومت میگوید همه چیز تحت کنترل است و از طرف دیگر از همکارانم که به شکل مستقیم درگیر هستند اخبار متفاوتی به گوش میرسد.
شاید احساس عدم شفافیت از اخبار حکومتی ناشی از تجربه سالها دروغگویی به مردم باشد که در ایام اخیر به لطف رسانه های جدید دیگر امکانپذیر نیست. آنچه واضح است در میان مردم نگرانی، سردرگمی و در حکومت بدعملی یا بی عملی است، اینکه وجود بیماری مسری با خبر مرگ دو بیمار مبتلا به آن اعلام میشود از نظر علم پزشکی یعنی فاجعه ناکارآمدی.
تهرانی که خلوت تر از همیشه است/ مریم، تهران
ترس به جان شهر افتاده، در تهرانی که خلوت تر از همیشه است، آدم ها پشت ماسک هایشان پنهان شده و از دشمن نامرئی که ممکن است در دیگری پنهان باشد فرار می کنند.
اتوبوس های نسبتا خالی در رفت و آمد هستند. چند نفری که خطر کرده اند و در اتوبوس نشسته اند هم از کرونا می گویند. یکی می گوید مرگ بدی هم نیست، بخصوص برای مردمی مثل ما که چیزی برای از دست دادن نداریم. مخاطبش به او هشدار می دهد که افسرده شده، و سومی از ترس اینکه ناقل بیماری برای خانواده اش شود می گوید. دستکش جراحی پوشیده و ماسک N95 زده است. این ماسک ها خیلی گرم است. می گویند فایده هم ندارد و اگر خیس شود خودش محل تجمع باکتری ها می شود. یک ماسک ساده کفایت می کند اما پوشیدن دستکش مهمتر است.
اصلا چه کاری فایده دارد؟ این احساس که همه چیز از اختیار مردم خارج است و ما ناظر صرف و یا قربانی هستیم از همه چیز بدتر است. سخنگوی دولت گفته که "اعتماد داروی ضد کرونا است". با این رویکرد، اعتماد را باید دوباره معنی کرد. جایی که ترس آمده، صحبت از اعتماد آرزویی واهی به نظر می رسد
من و آینده بچههایم/ یعقوب، ورامین
چهار روز میشه بچه ها از ترس ویروس کرونا از خونه بیرون نرفتن. از وقتی شنیدن چند نفر مردن ترس وجودشون و گرفته و دستشویی و ظرفشویی رو روزی چند بار ضد عفونی می کنیم. تلویزیون ها با کارشناسهاشون، ترس و بین مردم زیادتر می کنن. امروز بچه ها میگفتن اگر مدرسه بازهم بشه ما نمیریم.
هر چه این بیماری به شهرهای دیگه گسترش پیدا میکنه وحشت بچه هام بیشتر میشه. از طرفی بچه ها با شنیدن اخبار مربوط کرونا به خاطر اینکه نمیدونن چه اتفاقی میخواد بیفته بیش از بزرگترها دچار ترس و وحشت می شن. برای روزهای آینده نگران هستم که اگر در مدرسه یا بیرون برن جای شلوغ و با کسی دست بدن و روبوسی کنن چه اتفاقی میفته. اینقدر وسواس گرفتن که هر موقع دربارهعلایم کرونا میشنون میترسن میگن نکنه ما هم بگیریم.
کارمندی که بهترین سالهای عمر گذشته اش را بدون هیچ علاقه و احترامی تحمل کرد برای آینده بچه هایش حالا برای سوال های بیشمارشان هیچ جوابی نداره. بچه ها از پشت پنجره ها با ترس به آینده نگاه میکنن.
بیشتر در ناظران بخوانید: