مرد خارق العادهای که زندگی خارق العادهای داشت
- جانی دایموند
- گزارشگر سلطنتی
شاهزاده فیلیپ همیشه در کنار ملکه بود
او تقریبا از همه کسانی که او را میشناختند و ممکن بود بتوانند شخصیتش را برای ما تشریح کنند بیشتر زنده ماند.
این شد که ما ماندیم و یک تصویر دوبعدی از یک دوک؛ مردی تندمزاج و زودرنج که در لطیفهگویی حساسیتها و در نظراتش نزاکت سیاسی را رعایت نمیکرد؛ عموی عجیب و غریبی که از وقتی یادمان میآمد گوشه اتاق نشسته بود و عزیز دل بیشتر مردم؛ کسی که خیلی وقتها آبروی خودش و بقیه را میبرد.
مرگش راه را برای ارزیابی مجدد باز خواهد کرد. چرا که شاهزاده فیلیپ مردی خارقالعاده بود که زندگی خارقالعادهای داشت؛ یک زندگی مرتبط با تغییرات گسترده قرن آشفته بیستم، عمری سرشار از تضادها و تفاوتهای مسحورکننده، عمری خدمت و تا حدی تنهایی. مردی پیچیده، باهوش، و همیشه بیقرار.
پدر و مادر او در مراسم خاکسپاری ملکه ویکتوریا در سال ۱۹۰۱ با یکدیگر آشنا شدند. در دورهای که حکومت تقریبا همه کشورهای اروپایی سلطنتی بود، در تمامی خاندانهای سلطنتی اروپا قوم و خویش داشت. جنگ جهانی اول نسخه بعضی از این خاندانها را پیچید؛ اما فیلیپ به دنیایی قدم گذاشت که سلطنت در آن همچنان عادی تلقی میشد. پدربزرگش پادشاه یونان بود؛ الا، عمهبزرگش، به همراه تزار روسیه در یکاترینبورگ به دست بلشویکها کشته شد؛ مادرش هم نتیجه ملکه ویکتوریا بود.
هر چهار خواهر بزرگترش با آلمانیها وصلت کردند. وقتی فیلیپ داشت در نیروی دریایی سلطنتی برای بریتانیا میجنگید، سه تا از خواهرهایش داشتند فعالانه از نازیها حمایت میکردند؛ هیچکدامشان به عروسی او دعوت نشدند.
با فرارسیدن صلح، و نهایتا بهبود وضع اقتصاد، فیلیپ خود را وقف ساختن بریتانیایی بهتر کرد، و خواستار اتخاذ روشهای علمی و پذیرش ایدههای طراحی، برنامهریزی، آموزش، و پرورش صنعتی شد. یک دهه پیش از آن که هارولد ویلسون، نخستوزیر بریتانیا، از "اوج التهاب انقلاب فناوری" حرف بزند، فیلیپ داشت مردم را در سخنرانیها و مصاحبههایش به مدرنیته فرامیخواند. و وقتی کشور و دنیا ثروتمندتر شد و مصرف افزایش یافت، فیلیپ نسبت به فشار به محیطزیست هشدار داد، خیلی قبلتر از آن که امری متداول شود.
فیلیپ درهجده ماهگی، زمانی که خانوادهاش در تبعید بود
شاهزاده فیلیپ در سال ۱۹۳۵
آشفتگی دهه اول زندگیش به او شکل داد و سپس در دوره تحصیل قالب گرفت. سالهای اولش به سرگردانی گذشت؛ زادگاهش او را طرد کرده بود، خانوادهاش از هم پاشید، و از یک کشور به کشوری دیگر میرفت و به هیچکدام نیز تعلق نداشت. وقتی تنها یک سال داشت، پدرش به مرگ محکوم شد و یک ناوشکن بریتانیایی او و خانوادهاش را از خانهاشان در جزیره کورفو در یونان نجات داد. به ایتالیا فرستاده شدند. یکی از نخستین سفرهای بینالمللی فیلیپ به خزیدن کف قطاری از مبدا بندری در ایتالیا گذشت. همانطور که خواهرش بعدها تعریف کرد "بچه کثیفی سوار بر قطاری متروک که داشت در دل شب بریندیزی را ترک میکرد."
در پاریس در خانه یکی از اقوام ساکن شد؛ اما قسمت نبود که آنجا ماندنی شود. تنها یک سال بعد، وقتی در مدرسهای شبانهروزی در بریتانیا تحصیل میکرد، وضعیت روانی شاهدخت آلیس، مادرش، به شدت وخیم شد و او را در بیمارستان روانی بستری کردند؛ شاهزاده اندرو، پدرش، به مونتکارلو رفت تا با معشوقهاش زندگی کند؛ و هر چهار خواهرش ازدواج کردند و برای زندگی به آلمان رفتند. در عرض تنها ۱۰ سال از شاهزاده یونان به پسری سرگردان، بیخانمان، و عملا بیپول تبدیل شده بود که هیچ سرپرستی نداشت.
او یک بار گفت "به نظرم کسی پیدا نمیشود که فکر کند من پدر داشتم." اندرو بعدها در جنگ کشته شد. بعد از این که آلمانیها از فرانسه اخراج شدند، فیلیپ به مونتکارلو رفت تا داراییهای پدرش را جمع کند؛ تقریبا هیچ چیزی باقی نمانده بود، فقط دو سه تا ماهوت لباس و چند تا دکمه سردست.
هنگامی که به سواحل شمالی اسکاتلند رفت تا در مدرسه خصوصی گوردونستون درس بخواند، دیگر قوی و مستقل شده بود و میتوانست از خودش مراقبت کند؛ چارهای جز این هم نداشت. گوردونستون این ویژگیهای شخصیتی را در مسیر تفکرات متمایز مدرسه قرار داد: خدمات اجتماعی، همکاری، مسئولیتپذیری و احترام به فرد. و یکی از علائق بزرگ زندگی فیلیپ را هم شعلهور کرد - عشقش به دریا.
فیلیپ همان اندازه به این مدرسه علاقه داشت که پسرش چارلز بعدها از آن متنفر شد. نه فقط به خاطر اهمیتی که به توانایی فیزیکی و همچین ذهنی داده میشد - او ورزشکار ماهری بود - بلکه به خاطر معیارهایش که توسط کرت هان، موسس این مدرسه و تبعیدی آلمان نازی، شکل داده شده بود.
منبع تصویر، PA Media
شاهزاده فیلیپ یکی از جوانترین ناوبانهای یکم نیروی دریایی سلطنتی بریتانیا بود
فرزندان شاهزاده فیلیپ اسم فامیل او، مونتباتن را ندارند
این معیارها نقشی مهم در شکل دادن به سبک زندگی مورد پسند فیلیپ ایفا کردند. میتوان رد آن را به وضوح در سخنرانیهایش در ادامه زندگی دید. در سال ۱۹۵۸ در غنا گفت "نظم و خودلگامی ذات آزادی است". او که برای انجمن اکتشافات مدرسهای بریتانیا سخنرانی میکرد گفت که راحتی زندگی در سالهای بعد از جنگ شاید مهم باشد "اما چیز مهمتر این است که اجازه ندهیم زندگی راحت روحیه انسانی را پایمال کند". و دو سال پیش از آن برای پسران مدرسه ایپسویچ از الزامات معنوی و همچنین مادی زندگی گفت، و به "اهمیت فرد" به عنوان "چراغ راه جامعه" اشاره کرد.
گوردونستون در عین حال زادگاه یکی از تضادهای بزرگ زندگی فیلیپ نیز بود. چیزی که در چشم کرت هان بریتانیا و دموکراسیهای لیبرال را از دیکتاتوریهای تمامیتخواه متمایز میکرد جایگاه مهم فرد بود. فیلیپ این مرکزیت فرد و عاملیت فرد - توانایی ما انسانها برای گرفتن تصمیمهای اخلاقی و معنوی شخصی - را در کانون فلسفه خود قرار داد.
با این حال، او در تمام زندگی خود، ابتدا در نیروی دریایی و سپس در طول چند دهه زندگی در خاندان سلطنتی، شدیدا اسیر قوانین سنتی، سوابق، فرامین و سلسله مراتب بود. عاملیت او اگر صفر مطلق نبود به صفر میل میکرد. همانطور که اعضای خانواده سلطنتی اغلب به آن متهم هستند، آیا حرف و عملش یکسان نبود؟ یا گزینه نخستش - خدمت - بنا به نیاز تنها گزینهاش بود؟
نیروی دریایی حضوری عمیق در خانواده شاهزاده فیلیپ داشت. در این تصویر او در زیردریایی هستهای چرچیل دیده می شود
منبع تصویر، PA Media
شاهزاده فیلیپ هر سال دهها سخنرانی در مورد موضوعاتی که بیانگر طیف وسیع علایق او بود میکرد
منبع تصویر، PA Media
در سال ۱۹۳۹، دو شور اصلی زندگی او در مدرسه نیروی دریایی دارتموث یکی شدند. او دریانوردی را در گوردونستون آموخته بود؛ در دارتموث نیز یاد گرفت رهبری کند. و میل سرشارش به دست یافتن، به پیروزی، خیلی واضح خودش را نشان داد. با وجود این که خیلی دیرتر از دیگر دانشجویان افسری وارد مدرسه شده بود، در سال ۱۹۴۰ شاگرد اول کلاسش شد. وقتی برای آموزشهای تکمیلی به پورتسموث رفت، در چهار بخش از پنج بخش امتحان بالاترین نمره را گرفت. او یکی از جوانترین ناوبانهای نیروی دریایی بود.
نیروی دریایی حضوری عمیق در خانواده او داشت. پدربزرگ مادریش در مقطعی فرمانده نیروی دریایی سلطنتی بود؛ لوئیس مونتباتن، داییاش، وقتی فیلیپ داشت مراحل آموزشی را طی میکرد فرمانده یک ناوشکن بود. در جنگ هم شجاعت از خود به نمایش گذاشت و هم زیرکی. نیروی دریایی قلمرو طبیعی او بود. کرت هان، مدیر گوردونستون، با تحسین نوشت که "شاهزاده فیلیپ در هر جایگاهی که لازم باشد توان خود را اثبات کند موثر خواهد بود".
اما کسانی هم بودند که با شک و تردید به این افسر جوان بااستعداد و جاهطلب نگاه میکردند. در زمان صلح، وقتی فرمانده شد، از افرادش شدیدا کار میکشید، رویهای که برای بعضی از آنها قابل تحمل نبود. یکی از زندگینامهنویسان او میگوید "اگر عیبی داشت، گرایشش به عدم بردباری بود." این حرفی بود که زیاد شنیده میشد. همدورههایش رکتر بودند. یکی دیگر از زندگینامهنویسانش میگوید "یکی از افرادش گفت که ترجیح میدهد بمیرد و دیگر تحت فرمان او خدمت نکند."
وقتی در سال ۱۹۳۹ در دارتموث بود و جنگ دیگر قطعی به نظر میرسید، تصمیم گرفت به نیروی دریایی بپیوندد. او عاشق دریا شده بود. بعدها گفت "ارباب یا معشوقهای خارقالعاده است، احوال خارقالعادهای دارد." اما دریا داشت رقیب پیدا میکرد.
هنگامی که جورج ششم، پادشاه بریتانیا، به همراه عموی فیلیپ از مدرسه نیروی دریایی دیدن کرد، دخترش شاهدخت الیزابت را نیز با خود برد. از فیلیپ خواستند که مراقب او باشد. او هم تا میتوانست پز داد و با حرکات ژیمناستیک از روی تور زمین تنیس پرید. او بیپروا، معاشرتی، بسیار خوشتیپ و متعلق به یک خاندان سلطنتی بود که تاج و تختی نداشت. شاهدخت هم زیبا بود، یک مقدار زیادی لای پر قو بزرگ شده بود، کمی جدی، و شدیدا جذب فیلیپ شده بود.
منبع تصویر، PA Media
شاهزاده فیلیپ در کنار ارل مونتباتن، داییاش در سال ۱۹۶۵
منبع تصویر، PA Media
نامزدی شاهدخت الیزابت و شاهزاده فیلیپ در ژوئیه ۱۹۴۷ اعلام شد
آیا آن موقع میدانست که این نقطه تصادف دو عشق بزرگ خواهد بود؟ که نمیتواند هم دریا را داشته باشد و هم زن جوان زیبا را؟ برای مدتی بعد از ازدواجشان در ۱۹۴۸ هر دو را داشت. وقتی بعد از ازدواج به جزیره مالت رفتند، به چیزی که دوست داشت رسید - فرماندهی یکی کشتی - و دو سال بیدغدغه را گذراندند. اما بیماری و مرگ زودهنگام جورج ششم پایانی بود بر همه چیز.
همان لحظه که خبر را شنید میدانست به چه معنی است. آن موقع همراه شاهدخت الیزابت برای بازدید به کنیا رفته بود. مرگ پادشاه را ابتدا در کلبهای به او اطلاع دادند. به گفته مایک پارکر، میراخورش، انگار که "یک تن آجر روی سرش ریخته بودند". مدتی روی یک صندلی قوز کرد. سر و سینهاش را با روزنامه پوشانده بود. شاهدختش حالا ملکه شده بود. دنیایش به شکل بازگشتناپذیری عوض شده بود.
او تقریبا هرگز به حال خودش غصه نمیخورد، و به ندرت درباره احساساتش صحبت میکرد، با این حال با معیارهای خودش نسبتا بیپرده درباره از دست دادن شغلش در نیروی دریایی حرف میزد. او یک بار گفت "هرگز افسوس چیزی را نخوردهام، شاید به جز این که دیگر نتوانستم به شغلم در نیروی دریایی ادامه دهم." کسانی که او و علائقش را میشناسند صریح تر صحبت میکنند. دریابد لرد وست، فرمانده سابق نیروی دریایی، میگوید فیلیپ به وظیفه خود عمل کرد؛ اما درباره پایان دورهاش در نیروی دریایی میگوید "میدانم که چیز بزرگی از دست داد. شک ندارم."
لحظه تبدیل شدن شاهدخت به ملکه لحظه آشکار شدن یکی دیگر از تضادهای بزرگ زندگی فیلیپ بود. دنیایی که او در آن زاده شده بود و رشد کرده بود تقریبا به طور کامل توسط مردان اداره میشد. او مردی تنومند و یدی بود که در محیطی کاملا مردانه بزرگ شده بود و سپس کار کرده بود. مردانگی برایش امری مقدس بود و وقتی چارلز، پسر اولش متولد شد، به مایک پارکر گفت "برای پسر داشتن باید مرد بود". اما واقعا یک شبه، و برای ۶۵ سال بعد از آن، حمایت از همسرش ملکه به تنها هدفش در زندگی تبدیل شد.
باید پشت سرش راه میرفت. باید شغلش را به خاطر او رها میکرد. اگر بعد از او وارد اتاقی میشد باید عذر میخواست. هنگام تاجگذاری در برابر او زانو زد. دستانش را در دستان خود گرفت و سوگند خورد که "جسم و جانش را فدای" او کند. اسم فامیلش، مونتباتن، نباید روی فرزندانش گذاشته میشد، و در واکنش به این تصمیم گفت "من چیزی جز یک آمیب نیستم". اما کاری نمیشد کرد. او ملکه بود. فیلیپ هم همسرش.
شاهزاده فیلیپ به ندرت درباره زیر و رو شدن شرایط صحبت میکرد. یک بار درباره زمانی که ملکه هنوز بر تخت ننشسته بود گفت "راستش من به طور طبیعی جایگاه اصلی را در خانه داشتم. مردم از من میپرسیدند که چه کار باید کرد. در سال ۱۹۵۲ همه چیز به میزان قابل توجهی تغییر کرد."
شاهزاده فیلیپ از طرحهای علمی بسیاری حمایت میکرد
شاهزاده فیلیپ سوار بر قایق در سال ۱۹۷۷
شاهزاده فیلیپ به حفظ سلطنت کمک کرد
گذار به زندگی در کاخ بسیار طاقتفرسا بود. مایک پارکر میگوید "فیلیپ مرتب کنار زده میشد، اذیت میشد، پشت دستش میزدند... حسم این بود که نه دوستی دارد و نه یاوری." البته رفتار فیلیپ هم کمکی به او نمیکرد؛ به نوشته یکی از زندگینامهنویسان، حس خدمه کاخ در سالهای نخست این بود که او "متکبر... زود رنج... تدافعی... بدمشرب است". بعضیها در دربار با سوء ظن به او نگاه میکردند، انگار که ماجراجو، یا حتی ثروتجو، است. خون آلمانی در رگهای او جاری بود، آن هم وقتی که خاطره آن تقلای رستموار برای شکست دادن آلمان نازی هنوز در ذهنها زنده بود.
واکنش فیلیپ به این مسائل شروع روندی بود که به فعالیت تقریبا بیپایان تبدیل شد؛ در سفرهای طولانی خارجی کنار ملکه بود، و بعضا دنبال علائقی میرفت که مخصوص خودش بود - ورزشی، صنعتی یا پژوهشی. ملکه تقریبا همیشه با او به عنوان همراهش سفر میکرد؛ اما او سفرهای فردی نیز داشت. او بود که در سالهای ۱۹۵۰ و ۱۹۶۰ به مستعمرات بریتانیا بدرود گفت، نه ملکه. در داخل هم صدها و صدها پروژه و برنامه حمایتی بود که عمدتا بر جوانان، علم، فضای باز و ورزش تمرکز داشتند. او کریکت، اسکواش و چوگان بازی میکرد؛ شنا، قایقرانی - چه با بادبان چه با پارو - اسبسواری و ارابهرانی میکرد. یاد گرفت پرواز کند. و خودش عکسهایش را ظاهر میکرد.
در داخل کاخ طرفدار نوسازی بود. در راهروها قدم میزد و در زیرزمین میچرخید تا بفهمد بقیه چه کار میکنند. مدیریت کاخ ساندرینگهام را به عهده گرفت و در طول سالیان تغییرات عمدهای در آن ایجاد کرد.
خانواده سلطنتی در کاخ باکینگهام
در یکی از نخستین زندگینامههای او نوشته شده بود که "او عقیده دارد که ماموریاتی خلاقانه به او محول شده است تا سلطنت را نهادی پویا، پیچیده و علاقهمند نشان دهد که خود را در بعضی مشکلات معاصر جامعه بریتانیا دخیل میداند."
او جوان و خوشتیپ بود؛ لبخند میزد، جوک میگفت و در برابر دوربینها راحت بود. عکسی از بازدید او از یکی از باشگاههای پسران در اواخر دهه ۱۹۵۰ هست که او را با لبخندی فراخ نشان میدهد. ظاهرش بسیار مرتب است و کتوشلواری راهراه به تن دارد، موهایش را به عقب شانه کرده است و توسط پسران و مادرانی که دارند فشار میآورند به او نزدیکتر شوند احاطه شده است. لحظهای که یادآور فضای طرفداران بیتل بود.
اتاق کار او در طبقه اول کاخ باکینگهام بود و پنجرهاش رو به باغ باز میشد. در میان کتابها و در کنار مدل اچاماس مگپای، اولین کشتی تحت امرش، برای سخنرانیهایش تحقیق میکرد و متنهایشان را با ماشین تحریر مینوشت. تعداد سخنرانیهای سالانه او به ۶۰ تا ۸۰ مورد میرسید، روندی که در سالیان متمادی ادامه پیدا کرد و شامل موضوعاتی میشد که انعکاسی از علائق گسترده او بودند.
این سخنرانیها تصویر خوبی از او به ما میدهند. به عنوان کسی که همیشه درگیر تشریفات بود، علاقه چندانی به آن نداشت. او به کارمندان و دانشجویان مدرسه فناوری چسترفیلد گفت "وقت و انرژی زیادی صرف این شده است که فرصتی در اختیار من قرار بگیرد که در یک سخنرانی طولانی ساختمانی را برای شما افتتاح کنم که همه میدانند باز است."
افکارش بعضا شبیه اشرافی بود که بحر سرگرمی کار کشاورزی هم میکنند، واقعیتی که ناشی از وسعت علائقش بود؛ استدلالهایی که خیلی خوب سازماندهی شده بودند اما نتیجه خاصی در پی نداشتند؛ اسناد و مدارک شهودی وسیعی که حاصل مسافرتهای فراوانش بودند.
اما با وجود میلی که به نوسازی داشت فرد محافظهکاری بود که با شک و تردید به دسیسهبازیهای کلانشهری نگاه میکرد. از "شهرنشینان" و "شهروندان نوعی" که آشغالهایشان را از ماشین بیرون میریختند حرف میزد. راهحلیهای عملی را به نظریات پرطمطراق ترجیح میداد - در کنفرانس روابط صنعتی کشورهای مشترکالمنافع گفت "فعالیت اقتصادی اگر درگیر جو رقیق نظریهپردازی شود شکست خواهد خورد."
او پیش از این که کسی بداند محیطزیستگرایی چیست محیطزیستگرا بود و نسبت به "استثمار حریصانه و بیمعنی طبیعت" هشدار داد. و در سال ۱۹۸۲ موضوعی را پیش کشید که حالا فراگیر است، ولی در آن زمان تقریبا صحبتی از آن نمیشد؛ "مسالهای که مستقیما به توسعه صنایع مربوط است و موضوع بحثی داغ" که با عنوان "تاثیر گازهای گلخانهای" از آن یاد کرد.
رابطه او با پسر بزرگش در سالهای بعد بهتر شد
او در عین حال همیشه خودش را به سخره میگرفت و برایش سوال بود که چرا کسی ممکن است خواهان شنیدن حرفهایش باشد. او در جمعی گفت "من تجربه ناچیزی در اداره امور دارم. بعید است کسی پیدا شود که بیشتر از من امورش را برایش اداره کرده باشند." در سخنرانی خود در نمایشگاه بروکسل در ۱۹۵۸ نیز گفت "فکر میکنم میتوانم مدعی شوم که گشت زدن در نمایشگاهها کار تخصصی من است." او میدانست که بیشتر سخنرانیها تشریفاتی حوصلهسربرند که باید تحملشان کرد، و مشکلی با این که خودش را موضوع خنده حضار کند نداشت.
این تضادی دیگر در زندگی فیلیپ است؛ سبک زندگی ما برایش مهم بود، معتقد بود که باید اخلاقی و معنوی زیست، نقش دولت و جامعه در شکلدهی به غرایز ما برایش مهم بود، اما تصویری که از او در اذهان مردم باقی ماند مردی حوصلهسربر بود که کنارهگیریش از فعالیتهای عمومی در سال ۲۰۱۷ با فهرستی از "سوتیها"، گفتار عاری از حساسیتهای مرسوم و لطیفههای نابهجا همراه شد.
شکی نیست که او میتوانست گستاخ باشد، گاهی حتی بیش از حد. تا حدی از روی بیصبری بود، میل به اتمام کارها در سریعترین زمان. بخشی از آن شاید به خاطر سنگینی گوشهایش بوده باشد، مشکلی که از مادر تقریبا کاملا ناشنوایش به ارث برده بود. اما بخشی از آن صرفا رفتار بد بود، بیاهمیتی به احساسات دیگران و نوعی بیفکری که ناشی از خوی و جایگاهش بود.
برای مدتی طولانی از کسانی که نتوانسته بودند رضایتش را جلب کنند با داد و قال پذیرایی میکرد و جلب رضایتش هم به تشکر چندانی منتهی نمیشد.
در زندگی او دو تضاد عمده به چشم میخورد. اولی تضاد بین زندگی در ملأ عام و فردی به غایت کمحرف و خصوصی است. پسری که مرتب بین قیمها و مدرسههای مختلف در رفت و آمد بود خیلی سریع یاد گرفت که زندگی خصوصی خود را علنی نکند. در کاخ اما این رویه به ایدئولوژی تبدیل شد. در پاسخ بسیاری از پرسشهای شخصی زندگینامهنویسانش صرفا شانههایش را بالا میانداخت، انگار که دارد میگوید "نمیدانم چرا داری به خودت زحمت میدهی". او یک بار راجع به پسرش چارلز گفت: "او خیالپرداز است و من عملگرا. و به این دلیل که نگاه من با نگاه یک خیالپرداز فرق دارد، بیاحساس به نظر میرسم." شکی نیست که این اتهام برایش دردآور بود. با این حال علاقهای به طرح عمومی افکارش نداشت.
و تضاد بزرگ دیگر، و البته مربوط، بین زندگی عمومی پرتکاپوی او و تنهایی نسبی او در زندگی شخصی است. البته که خانواده کنارش بود، ولی همه خواهرهایش پیش از او درگذشتند. اما خبری نیز از دوستیهای نزدیک نبود، نتیجه فرعی ذات خصوصی و ویژگی سالهای دراز عمرش. به نوشته یکی از زندگینامهنویسان، "زندگی به او اجازه ایجاد دوستی نداده است. او مرتب دارد دور دنیا میچرخد."
و سلطنت هم برای خودش قفس عجیبی است که بیگانگان را طرد میکند. جیمز کالاهان، نخستوزیر بریتانیا در دهه ۱۹۷۰، میگفت "چیزی که خاندان سلطنتی به شما میدهد برخورد دوستانه است، نه دوستی."
فیلیپ به مدت ۶۴ سال فرمانده تشریفاتی تفنگداران دریایی سلطنتی بود و ژنرال چارلز استریکلند، یکی از افسران این نیرو، داستانی از بازدید دوک از مانوری در نروژ تعریف میکند. او قرار بود خوشوبش کوتاهی با سربازان وظیفه بکند و سپس با افسر فرمانده نهار بخورد. اما در عوض "از دو تا از سرجوخهها خواست که در یغلاوی غذا بریزند، سپس روی یک کولهپشتی نشست و به گپ زدن با سربازها مشغول شد، در حالی که قرار بود یک ناهار شیک بخورد و سپس با بالگرد برگردد."
فیلیپ واقعی همین بود؛ بدون تشریفات، بیتوجه به سلسله مراتب، و ترجیح دادن جمع بزرگتر به دورهمی صمیمانه.
به خاطر میل او به تنهایی، به دلیل جایگاهش، و از آنجایی که تقریبا تمامی کسانی که به خوبی با او آشنا بودند فوت کردهاند، شناخت ما از او همیشه ناقص باقی خواهد ماند. اما دلیل دیگر شخصیتش است، و تضادها و تفاوتهایی که با گذر زمان آشکار شدند. هیو کاسون، هنرمند و معمار، میگفت "پرتره مرد متغییری مانند اعلیحضرت باید شل و ول کشیده شود."
یک بار از او پرسیدند که وظیفه اصلیش در زندگی چه بوده است؟ پشتیبانی از ملکه؟ در پاسخ گفت "قطعا. قطعا." خودش را در جایگاه رهبر نمیدید، هر چند که میتوانست رهبری کند. و دستاوردهایش را نیز مرتب کوچک جلوه میداد. وقتی شهر لندن داشت در سال ۱۹۴۸ از او تقدیر میکرد، با همان تواضح همیشگی راجع به خودش و کسانی که دیگر "پیروان" توصیف میکرد سخن گفت: "تنها فرق ما این بود که به وظایفمان به بهترین نحو ممکن عمل کردیم و به این رویه ادامه دادیم."
شاهزاده فیلیپ با ملکه در سال ۲۰۰۷ در مراسم شصتمین سالگرد ازدواجشان